Auxin



عزیزم مائده ، سلام ؛

میدونم که امروز چقدر روز سخت و لذت بخشی داشتی و درک میکنم که بیرون اومدن از پیله ی احساساتی بودن چقدر برات سخته. اما عزیزم ، تو از پسش براومدی!

داری عاشق کتاب های هامون میشی و از خوندن ادبیات غرق لذت میشی!آیا این قدمی رو به جلو نیست؟تست های سینماتیک رو میبلعی و از دنبال کردن فرآیند ترجمه و تنظیم بیان ژن حس دانشمند بودن بهت دست میده.تست های پی اچ رو عاشقی و از سرعت بالات تو زبان در پوست خودت نمیگنجی.

دنیای بیرون ، ماه رو ، خورشید رو ، بارون رو از پشت پنجره ی اتاقت میبینی و چقدر از اینکه پاییزه خوشحالی.

بعدازظهر دلت میگیره و فکرای ناجور به سرت میزنه! ولی عزیزم، بدون طبیعیه و تو بعد چندوقت یاد میگیری بیشتر و بیشتر خودت رو کنترل کنی

شدیدا دلت میخواد سریال ببینی اما تنبلیت میاد دانلود کنی! اشکالی نداره ، آخرهفته ها ، پنج شنبه مثلا از هشت به بعد رو بذار واسه فیلم دیدن و حالشو ببر

دویدن صبحگاهی رو به تعویق میندازی ولی مائده بدون که بالاخره باید انجامش بدی چون باید انجام شه

هنر شفاف اندیشیدن رو میخونی و کیف میکنی و احساس میکنی از اول باری که خوندیش بیشتر دوسش داری

الان هم بابد بخوابی چون یه هفته پرکار و شیرین در انتظارته.گوشی رو بذار کنار و راحت بخواب 

شب به خیر عزیزم 


مائده ، عزیزم! میدونم که امروز بعدازظهر وسط کتابخونه بغض کردی و داشت اشکات می ریخت که آب خوردی ، بغض رو قورت دادی ، چندتا نفس عمیق کشیدی و سعی کردی چیزایی که از مدیتیشن یاد گرفتی رو اجرا کنی.از خداوند خواستی کمکت کنه دیگه این مسئله تو فکرت نیاد و کرد! و کمک کرد! 

اومدی خونه ؛ دوباره اون مسئله! دوباره بغض! اینبار سریع تر خودت رو جمع و جور میکنیخودت رو بغل میگیری و دلداری میدی. 

عزیزم اما به این فکر کن که چقدر تجربه ست پشت هر اتفاق. به این فکر کن که چقدر درس هست. چقدر شناخت و بزرگ شدن هست.

میدونم. میدونم. آره معلومه که سخته.آسون مال قصه هاست دخترکی.

من بلدنیستم مقابل به مثل کنم . بلد نیستم سرد شم و دلیلشو نگم . بلد نیستم حرف نزنم. بلد نیستم نادیده بگیرم. بلد نیستم بد شم. بلدنیستم حق ندم و بک جانبه داوری و قضاوت کنم. خوب بود اگه یکم بد بودن رو بلد بودم. نامرد بودن رو بلد بودم. فراموش کردن رو بلد بودم. کاش حافظه م قوی نبود. کاش همه حرف ها و اتفاق ها یادم نمیموند. 

اما عزیزم ؛ تو مائده ای! تو من رو داری! ما باهم یه تیم قوی هستیم ،

"باهم ، پشت ما کوهه ، نمی ترسیم ، نمی لرزیم ، نمی بازیم"

آدم معتقدی نیستم اما خدارو خیلی احساس میکنم این روزها. هروقت با تموم وجودم ازش میخوام به یاریم بیاد ، میاد و دلم قرص و محکم میشه. 

خدایا به خاطر همه دوستای خوب و درجه یکی که دارم ، به خاطر خونوادم که هوامو دارن ، به خاطر آرامشم ، به خاطر قوه ی تفکر ، به خاطر اینکه سالمم و نیازی نیست دیگه قرص بخورم ، به خاطر اینکه فرصت زندگی کردن دارم ، به خاطر اینکه میتونم مفید باشم و کارای بزرگ انجام بدم ، به خاطر اینکه قوی ام ، به خاطر اینکه دوباره یادم انداختی میشه به قدرت های فرابشری ایمان داشت و به خاطر خودت ، شکر.

من آدم هارو خیلی دوست دارم. واقعا میگم. آدم هارو و گیاهان رو و حیوانات و ستاره ها و کهکشان ها و ماه و خورشید و زمین و  همه و همه رو دوست دارم. قلبا احساس میکنم کائنات یا هرچی بنیادش از عشقه و یک عشق لایتناهیه که حال مارو خوب میکنه .

راستی من یه دفترچه برداشتم و هرشب یک یا دوبیتی حفظ میکنم و باید بگم دارم عاشق ادبیات میشم و چطور این همه لطافت رو رها کرده بودم این مدت و اینقدر مکانیکی باهاش برخورد میکردم!برام مهم نیست درصد ادبیات جمعه م هرچقدر که بشه .همین که حالم رو دگرگون میکنه و به پرواز درمیاره کافیه.

یک بیت از دفترم براتون بخونم:

"از لبت زنده گشت جان هما / و من الما کل شی حی"

شب به خیر عزیزم.


ممنون که اگرچه همیشه مایه عذابم هستی ولی باعث میشوی بزرگ شوم ؛ روحم ، فکرم ، منطقم ، عقلم.انسان در رنج رشد میکند! اینطور نیست؟

 

Lights will guide you home

And ignite your bones

And I will try to fix you

 

+آیلار!ممنون که این لعنتی رو معرفی کردی.بهش احتیاج داشتم.خیلی!


خب ، عزیزم مائده ؛ سخته که با وجود وقت تلف کردن های امروزت بازهم باهات مهربون باشم ولی من توام و بیشتر از هر آدم دیگه ای روی زمین درکت میکنم! البته این دلیل نمیشه که اهمال کاریت رو فراموش کنم ولی بهت یه فرصت دوباره میدم.

عزیزم ، یادت باشه دیگه هیچوقت احساساتت رو برای کسی عریان نکنی!یادته؟ آی لار هم گفت که اول باید خودت رو بشناسی تا بتونی تشخیص بدی کی حست رو بیان کنی و کی نه! اما مائده! فراموشش کن و به چشم تجربه بهش نگاه کن.میدونم که زدن بعضی حرف ها چقدر برات سخت بوده اما بهترین تصمیم در اون زمان شاید واقعا همون بوده .خودت رو سرزنش نکن بابتش و فقط سعی کن عاقل تر باشی و گرفتار خطای "هزینه هدر رفته" نشی.

من از شعار های موفقیت بدم میاد اما نشون بده که بر خودت تسلط داری.

آه واقعا دلت گرفته.و واقعا حس میکنی غمگینی.عزیزکم!از process لذت ببر و باقی چیزهارو فراموش کن.

مائده کسی قرار نیست بیاد و تورو از ابهام درآره.اصلا مهم هم نیست! هست؟ 

خواهش میکنم تموم تلاشت رو کن که برنامه امروز تموم شه . ای من! ای من قدرتمند!


آه مائده عزیزم!میدونم که چقدر دوست داشتی بلد میبودی گیتار بنوازی یا پیانو و یا هر آلت موسیقی ای دیگه ای! بهت قول میدم یه روز یادمیگیریم و همچنین بهت قول میدم یه تلسکوپ گنده بخریم و بذاریم روی پشت بوممون و شب تا صبح ستاره تماشا کنیم! 

امشب قراره بریم کفش بخریم! و مادر و پدر بالاخره از ایدئولوژی "کفش گرون و مارک بخریم اما دیر به دیر" کوتاه اومدن و به کفش های فیک رضایت میدن.میدونی؟همون کفشی که تا پارسال 300تومن بود الان یک و خورده ای شده و واقعا بیخودی گرونه! یا آسیکس هایی که واسه والیبال خریده بودم شده دو و پونصد و damn! چون این آسیکس ها مخصوص gym هست و نه رانینگ! کاش رانینگ میخریدم از اول.

واسه تولدم میخوام یه هودی سفارش بدم با مدل هری پاتر:))) یا شایدم اون یکی که چشم داشت رو سفارش بدم هنوز مطمئن نیستم! اما ذوق یه هودی گل و گشاد مشکی و احتمالا یه کت چرم روش باعث میشه سریعتر تست بزنم^_^

مائده!دختر! واقعا اینجارو دوست دارم :)


اگه علم جام شرابی باشه ، برای من انگار کن تازه جام را برداشته و سمت دهان ببری! میبینی که وسوسه برانگیز است اما هنوز مزه مزه اش نکردی.

تو یک وبلاگی خونده بودم برای لذت بردن از هرچیز باید "مست" اون چیز شد.مست یار ، مست پول ، مست کار.و مست علم!

ای مسیر زیبام! به قول همون بلاگر : "بگذار مستت باشم"


بعد از یک تحلیل طولانی دلم می خواهد به کسی زنگ بزنم و چند دقیقه ای باهم گپ بزنیم یا دلم میخواد یکی پیدا شود در این هوای بهاری(!) برویم قدم بزنیم یا برویم گیم مثلا. 

آه نه اصلا دلم میخواد دوتا هات چاکلت بریزم و دوتایی بنشینیم و در سکوت به بخارش نگاه کنیم و اصلا حرف نزنیم! نه نه دلم یار و دلبر نمیخواهد! دلم یک همراه میخواهد!یک دوست! آرام و بی هیاهو!

مثلا اگر با بهار در یک شهر بودیم میرفتم در پانسیونشان و زنگ میزدم:"بهار بپر پایین" و می آمد و میرفیم خیابان هارا گز می کردیم.

هات چاکلتم تمام شده و جای خالیش حس میشود! دارم به این فکر میکنم که جای خالی هات چاکلت در زندگی من از جای خالی یک سری آدمها پر رنگ تر است و من با این موضوع واقعا راحتم.


عزیزم مائده سلام ؛ این هم آزمون 17آبان و این دوهفته هم گذشت.

امروز سایت کانون بازیش گرفته بود و پاسخ تشریحی را دقایقی پیش توانستم دانلود کنم ، میخواستم بروم و مهسا را ببینم اما به بهانه تحلیل نرفتم و تحلیل هم که نشد انجام دهم ، بهرحال.چهارشنبه میروم و شاید به خاطر اینکه اینقدر خوب است در آغوش بکشمش.

صبح مریم مریض بود و نیامد و راستش را بخواهید یکمی خوشحال شدمدلم تنهایی میخواست! پدرش آمد دنبالم و باهم تا حوزه شکیلا گوش دادیم:))

آخر آزمون مهسا آمد و گفت که: ده دیقه مونده مائده ، جمعش کن دیگه

مائده عزیزم ؛ من خوشحالم که تورا دارم و فکر کنم توهم ، چون من را داری و ما یکدیگر را!

سرشبت به خیر.


صبحایی که زودتر بیدار میشم و می پرم پشت رولر ترم(بخونید میزمطالعه م) ، قبل رفتن سرکار برام چایی میریزه ، میبوستم و میگه: داغتو نبینم بابا

کاش منو اینقدر شرمنده خوبی هاشون نکنن.

واقعا کی توی این دنیای بزرگ پیدا میشه که مارو اینقدر عمیق و بی منت دوست داشته باشه؟از لبخندمون جون بگیره و پا به پای ناراحتی هامون گریه کنه؟ وقتی که خوش اخلاق و مهربونی و دنیا بر مدارت میچرخه که همه دورتن .اما وقت ناخوشی و حال نداریات کیه که تحملت کنه و بگه میگذره این روزا هم دختر! واقعا کی جز شما دوتا مهربانان من؟ 


-آه همین الان تایم استراحتم تمام شد!-

امروز بعد از پایان تست های فیزیک مقاله ای از مهشید حقیقت میخواندم که درباره کارآفرینی ن در جهان صحبت کرده بود و واو! یخش هایی از آن واقعا الهام بخش است!

ما زن ها خودمان را محبوس یک سری کلیشه های تعریف شده ی اجتماعی کرده ایم یا شاید هم کرده اند! ، جسور بودن و dream big را یادمان ندادند ، ما باید همیشه کامل می بودیم ، مراقب رفتارمان ، پوششمان ، حتی خندیدنمان! می بودیم.زمین خوردن و دوباره قدرتمند تر برخاستن را یادمان ندادند.ما را از مورد قبول نبودن ترساندند ، در کله ما فرو کردند که باید واسطه گر و محافظه کار باشیم .بی پروا بودن را یادمان ندادند.

اما به درک! همه چیز را که بای دیفالت آدم دراختیار ندارد ، اکتسابی است و همین جذابش می کند.

خلاصه خواستم بگویم دخترانم! ما راه درازی در پیش داریم! 

هیچوقت دلم نمیخواهد معشوقه کسی باشم و این ربطی به جملات بالا یا منافاتی با آن ندارد ولی کلا عمیقا دلم میخواهد #self_partner باشم و این قالب برایم آرامش بخش تر است تا مادر و همسر و سرویس دادن تا پای مرگ!

آم  ؛ و دیگر اینکه از اینکه فردا جمعه ست و آزمون داریم انقدر خوشحالم که دلم میخواهد بمیرم+_+

یک چیز دیگرهم بگویم و بروم پی کار و زندگی ام! من سالیان نسبتا زیادی است که بلاگرم اما راستش را بخواهید هیچوقت جرئت به زبان آوردن افکارم را نداشتم ، ار اینکه چیز بی بته ای بگویم یا اینکه چیزی بگویم و بعدا نقضش کنم میترسیدم! تا اینکه یاد گرفتم رها باشم و به خودم احترام بگذارم و اعتماد به نفس داشته باشم! همه اینهارا مدیون فضایی هستم که بیان دراختیارم گذاشته! مرسی بیان!

عزیزدلم مائده ، روز به خیر.


 بخونیم 

 

و من بیش از هرزمان دیگه ای احساس میکنم تمایل دارم یک ف باشم تا انسان.

هوا سرده ، یخ میبندم و از این همه سکوت و تنهایی غرق لذت میشم.

لطفا من رو بین کتاب هام درحالی که تایم این ا باتل جیم کروچ درحال پخشه دفن کنید.

آه خدایا! فکر کنم بخوام تا ابد تنها درون غار بمونم! واو! فکرش هم قشنگه!


سلام! مائده عزیزم امروز چقدر آفتابی بود و خونه روشن بود.خونه ی همیشه روشن و سبز ما.

صدای خنده مامان میاد که با بابا دارن حرف میزنن و آرزو میکنی خداوند همیشه سالم و سرحال نگهشون داره برات (هرچند میدونی این امری محاله و آدم ها سیر طبیعیشون رو طی میکنن.)

وایچقدر میخوام حرف بزنم اما نمیتونم.یعنی واژه ها یاری نمی کنن.

آم! دیروز دلم برای مشاور پارسالم آقای شفیعی تنگ شده بود چون یکی رد شد و بوی ادکلن ایشون رو می داد و شما نمیدونید چقدر بوها برای من تداعی انواع احساس و احوال هستند.

یادم اومد از اون روز بارونی که خیس و موش آب کشیده رفتم تو اتاق و گفت: "در هرشرایطی آن تایم!"

و بله من شدیدا به سروقت جایی حاضر بودن مقیدم! و همچنین دلم برای اوقاتی که از ویژگی خوب رفتاریم تعریف می کرد تنگ شد و خب این یه اعترافه شاید!چون انگار ما آدمها عاشق این هستیم که کسی خوبیامونو ببینه و به رومون بیاره ، این در مواردی مارو آسیب پذیر و وابسته میکنه و حقیقت اینه که جز خطاهای فکری(!) دسته بندی میشه ، از اون جهت که خیلی اوقات اصلا به حرف های بقیه نباید استنباط کرد! بهترین کسی که میتونه درمورد ما نظر شفاف و قاطع بده خودمونیم و خودمون!

وای عزیزم! واقعا فکر میکنم آدمها اونقدرا که فکر میکنی قابل اعتماد نیستن.باید عادت کنی که فقط و فقط به خودت و خداوند تکیه کنی.

از دفترم:

"زیرکی را گفتم این احوال بین ، خندید و گفت/صعب روزی ، بوالعجب کاری ، پریشان عالمی"

سرشبت به خیر.


دخترکم مائده ؛ خب میبینم که سرماخوردی حسابی و سردرد امونت رو بریده!چاره ش یه فرص و مقداری کافئینه و زودی خوب شو ، باشه؟حالا هم برو و ادامه تست محلولهارو بزن.

برام ویس فرستاده و آخرش میگه: "فقط مراقبت کن از خودت مائده!هیچ چیز ارزششو نداره که به خاطرش به خودت آسیب برسونی.یادت باشه"

میگه: "درکنار همه صحبتایی که کردم ، اگر خواستی صحبت کنی من هستم همیشه!به عنوان یک دوست میتونم بهت کمک کنم ، میتونی حرف بزنی که سبک شی"

مائده تو انسان خوشبختی هستی.خوشگلی های برهه های مختلف زندگیت رو ببین و قدرش رو بدون! قدر خودت رو بدون.قدر خودت رو بیشتر تر بدون. باشه؟


سلام عزیزم مائده ؛

خب امروز یکم کند پیش رفت! اما واقعا اشکالی نداره و همین که برات لذت بخشه کافیه و تراز آزمون مهم نیست وقتی دوهفته رو 'زندگی' کنی.با هر واژه ، هر مسئله ، هر 'AHA moment .

گفته بودم ادبیاتم را 100زدم؟ من این درس را می پرستم.گفتم که ، بنیاد هرچیز عشق است!عشق.

روزت به خیر جانم.


عزیزم مائده سلام ؛ خب میدونم که حالت خوبه!

من یک عذرخواهی بزرگ به تو بدهکارم!ببخش که عصری اونطور باهات حرف زدم ، من تورو مقایسه کردم سر یک سری مفاهیم نسبی و فاقد ماهیت فیزیکی!و این همه ی اون چیزیه که اتفاق افتاد! من فراموش کردم که همه ی آدمها منحصر به فردند و ویژگی خاص خودشون رو دارن ، عزیزم تو ویژگی های مثبت زیادی میتونی در خودت پیدا کنی یا حتی به وجود بیاری! بله ویژگی های خوب رو خودت باید زحمتشو بکشی و به وجود بیاری.وای عزیزم!معلومه که تو به درد خیلی جاها میخوری!تو کارهای بزرگ و مهمی میتونی انجام بدی و فکت اینه!خواهش میکنم به نظرات منفی اطرافیانت بها نده! اگه باعث نمیشه Self-Improvement داشته باشی پس واقعا نباید اهمیت بدی!

البته لینکی که یکی از دوستان بلاگر بهت داد خیلی تو بهبود سریع ترت تاثیر داشت و من ازش متشکرم دوباره:)

آمم! خب مامان هم از جشن برات بادکنک آورد و توهم جورابای لنگه به لنگه ی زرد و قرمز خیلی قشنگت رو پوشیدی و موهات رو خرگوشی بستی و بله! به همین آسونی میشه دوباره خوشحال بود :))

خب حالا بزن بریم ادامه ی تستای اسلوب معادله رو بزنیم ^_^

یدونه هم اسلوب معادله بخونم براتون:

"عجب است اگر توانم که سفر کنم ز دستت/به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد؟"


آه سلام عزیزم مائده.

چقدر واژه ها همچون ماهی سر میخورند .از ذهنت و از قلمت. و سکوت گاهی زیباترین صدای این روزهای توست.آسمان بنفش و درخت اناری که یرقان گرفته.همه و همه از صلح می گویند. بله ؛ صلح درونی.

می دانم که چندوقتی است که دائم حواست به خودت بوده و کنترل افکارت! کنترل همه چیز! و می دانستی که این تمرین خودآگاه بالاخره بک روز جواب می دهد.عزیزم!میفهمم که به این روند عادت کردی ؛ به هل دادن خودت در مسیر ، انگار وقتی دریایت آرام است و تلاطم ندارد یک چیز می لنگد! نه عزیزم! این سیر طبیعی هرچیزی است! و این انسان است که یاد میگیرد که یاد بگیرد! و عادت کند و وفق دهد!

این صدای موسیقی سنتی و عطر چای هل داری که مادر دم کرده روحت را از جا کنده.

اما دل انگیزم! یک چیز دیگرهم خواستم بگویم!یادت هست از زندگی چه میخواستی؟ یادت هست آرزوی رسیدن به چیزی که مادی نبود؟ جایگاه نبود؟ رتبه نبود؟ یادت هست؟.و عزیزم ؛ خوب یادت بماند که رنج چقدر نجات دهنده ست و غم!و بدان آدمی درآمیخته با این دو و گریزی نیست و ملالی نیزهم.

باید کم کم برای رفتن پیش مهسا آماده شوی! چهارشنبه ست و جلسه پنج نفره گذاشته! میدانم دلتنگ خیابان ها شده ای.

آه ای زندگی! فکرمیکنم امروز دوست داشتنی تر هستی و مهربان تر.


برخلاف همیشه که در خواب هایم میدیدم با سرطان غدد لنفاوی می میرم اما این بار فکر میکنم براثر نوعی جنون خواهم مرد. من در تنهایی و سکوت انقدر درباره ی چراها میخوانم و فکر میکنم تا دیوانه شوم و انقدر میخوانم و میخوانم و میخوانم و دور میشوم که مکالمات عادی برایم سطحی به نظر بیاید و آن روز یا کسی را پیدا کرده ام که پیچیدگی های درونم گرچه آزارش می دهد اما بماند و باهم دیوانه شویم(به عبارتی مازوخیسم داشته باشد) و یا تمام آدم های زندگی ام را از دست داده ام و از تنهایی استخوان ترکانده ام.

تنهایی هر روز برایم پررنگ تر میشود و فکر میکنم باید با آن کنار بیایم نه فقط برای چندماه کنکور بلکه برای مدتی به درازای زندگی. در وصف این روزهایم ابی خوب چیزی میگوید! 'آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست' .گم شده ام ، نه در کسی! ونه در چیزی! در خود.

فردا قرار است برایم تولد بگیرند و قرار بوده که سورپرایز شوم!اما ورود بی برنامه من به زیرزمین و بازکردن بی برنامه تر در یخچال نقشه را برملا کرد. گرچه تولدم فردا نیست اما اینکه کسانی هستند که مرا یادشان هست روزنه کم نوری در دلم ایجاد می کند درحالی که اصلا نمیدانم چرا باید زادروزم جشن گرفته شود و آیا اصلا کسی از موجودیتم در این جهان خوشحال هست یا نه. اصلا اهمیتی دارد یا نه. و مهم تر از همه برای خودم! آخرین teen از عمرم پر از روزها و افکار عجیب است برای من.

*عنوان از همان وبلاگ موردعلاقه ام که دلم نمیخواهد کسی جز خودم بخواندش. چون هیچوقت واژه های کسی برای روحم اینقدر ملموس نبوده. مال من است. همچون موزیک هایم که در اشتراکشان بخیل هستم و دیر پیش می آید که نسبت به آنها بخشنده باشم چون فکر میکنم هرگز حسی که من دریافت میکنم را دریافت نکنند و همچون یک تکه آشغال با آن برخورد شود.

*حالا که همه مصرانه از نیم فاصله استفاده میکنید باید بگویم که کیبردم نیم فاصله ندارد!یک وقت زشت نباشد!

*دلم میخواهد مدتی گم و گور شوم و هیچ کجا اثری نباشد از من. احساس میکنم بودنم یکم زیادی است. باید بوی نبودن بدهد روزهایم.

*دیگر کامنت ها را نمیبندم این جغرافیا به اندازه کافی استبداد دارد. نیازی به مستبد بودن یکی دیگر نیست و بهتر است عقده هایم را جای دیگری خالی کنم. فقط لطفا برای جواب دادن به من فرصت بدهید.

*از همان وبلاگ " من برای تو نجنگیده‌ام اما برای تو زنده مانده‌ام. من برای تو زیسته‌ام" . میدانی؟بعضی چیزها برای من قداست دارد. مثل احساسم به تو. اهمیتی نمیدهم چه فکر میکنی. یعنی اهمیت میدهم اما این احساس محبت اولین بار است که در من ایجاد شده و فکر میکنم باید از آن محافظت کنم. من برای تو نمیجنگم. تو رویای من نیستی. اما تجربه ناشناخته ها قداست دارد. و من برایش حرمت قائلم. عزیزم ، من نمیتوانم همچون ناهید باشم. من احساساتم را بی بته عرضه نمیکنم. تو را آرزو نمیکنم اما از احساسم محافظت میکنم.

به خود نوزده ساله ام میگویم که خوب درسش را بخواند که سال بعد اینجا نباشد. همین.

*روحم به نبودن احتیاج دارد عزیزانم. شاید برای مدت طولانی نباشم. نگرانم نشوید. زنده می مانم و برای تحقق رویایم میجنگم. چون درحال حاضر مهم ترین دلیلی است که برای زنده بودن یافته ام.


وبلاگی رو پیدا کردم که خیلی دوستش دارم و مخصوصا این قسمت رو:

"آره. فضای خفقان فقط چندحالت داره که می‌تونه توشون به زیست خودشون ادامه بده. درواقع دیکتاتور و دیکتاتوری، یه انگله، و فقط از بعضی فضاها می‌تونه تغذیه کنه. یکی‌شون حماقته. دیگرشون اینه که همیشه به‌جای گشتن دنبالِ راه حل، دنبال الترنتیو بگردی. دیروز توی راه برگشت، تا مردم حرفی می‌زدن از گرونی، و از اینکه "کاری نمیشه کرد" یا از اینکه "الان دونفری که دیروز مُردن چه تغییری ایجاد شد" من برخلاف روحیه‌ اجتماع‌گریزم سعی می‌کردم بحث رو ببرم سمت اینکه دقیقا همین تفکر باعث پاییدن این وضعیت شده، تفکری که به تو القا می‌کنه فردِ تنها و بی‌تاثیری هستی، چون نه قدرت داری، نه پس‌انداخته یه مسئولی، و نه ثروتمند. و تفکری که بهت القا می‌کنه تحت هر شرایطی میشه زندگی کرد، "باید کوتاه اومد"، "باید تهدیدها رو تبدیل به فرصت کرد" یا این تفکراتِ احمقانه‌ای که حاوی برداشت‌های دلبخواهانه یونگی‌ه؛ "روان باش، جاری باش، دنبالِ تغییردادنِ چیزی نباش". فضای بعدی هم ابتذاله. مردم رو مشغول سلبریتی‌پرستی کن. مردم رو مشغول یا مشکلات عدیده جنسی کن (هرچند شعارت اینه که نباید اینطور باشه) یا انقدر به مردم سخت بگیر که همینکه فقط زنده‌ن، از تو ممنون باشن.

نمی‌دونم چقدر طول میکشه نتیجه بده. اما می‌دونم لااقل توی خیلی از شهرهای دیگه جز تهران، مردم طرفدارِ کسانی هستن که مردم رو میکشن. نمی‌خوان باور کنن تمام این مدت سرشون کلاه رفته. نمی‌خوان باور کنن راه‌های دیگه‌ای برای زندگی هست، و متاسفانه بچه‌هاشونو هم اینطوری تربیت می‌کنن. آدمایی که توی فقر و فلاکت دست‌وپا می‌زنن و باور نمی‌کنن راه دیگه‌ای برای زندگی هست.

اگه تغییری قراره اتفاق بیفته، همینه. خیرخواهانه، و بدون شهوت تاثیرگذاری و مطرح کردنِ خودت، فقط بخوای به این بچه‌های کمتربرخوردار نشون بدی میشه بدون وجدانِ معذب، بدون "سرباز"بودن، بدون اینکه چیزی بیشتر از زندگی از زندگی بخوای، زیست و خوشحال بود. تغییر دقیقا از همین تک‌نفرها شروع میشه و تسری پیدا می‌کنه."

اینکه نمیتونم خشمم رو با واژه ها خالی کنم و سبک شم واقعا اذیتم میکنه ، احساس میکنم در استفاده از واژه ها ناتوانم. و منفعل بودن هم از همه بیشتر اذیتم مبکنه.

به سایت های دوست داشتنیم دسترسی ندارم و موضوعات غیردرسی موردعلاقه م رو مطالعه نکردم.چرا اینقدر چیپ و مسخره اید؟


چقدر امروز هوا گرفته ست و.و.و. 

میخوام بهت بگم که: If We Have Each Other then we'll both be fine .

ته آهنگه وقتی میگفت: I Will be your brother and hold your hands , you should know I will be there for you .یادم افتاد که من سالهاست عشق و توجه خیلی زیادی که بهم داشتی رو ندارم و این روزگار عزیزانمون رو ازمون دور و دورتر میکنه روز به روز انگار.

برادرکم ؛ که من بی نهایت دوستت دارم اما هزارسال یک بار میبینمت یا صداتو میشنوم ، باید بدونی که چقدر مشتاقم بیام پیشت و کاش بتونم و خداوند یاریم کنه.

همین.

I'm nineteen and my folks are getting old!

تقریبا دوماه از شروع پروسه کنکور گذشت !! واو!

روز به خیر.

+دیشب که با مریم حرف میزدم میگفت: "لامصب انقدر این چندوقت کافور به خوردمون دادن الان چندوقته فکرمیکنم آسکشوالم" :دی 

آخر نه دل به دل رود انصاف من بده/چون است من به وصل تو مشتاق و تو ملول؟ :(


به شکل کاملا جدی ای روی سه تا از اساتید کنکور کراش دارم!1-کاویانی 2-هامون 3-بهمن ، یه کمی هم رو زارع و مسلم :))))

و اینکه شنبه که با بهار حرف میزدیم من داشتم غر میزدم که میکرو سخته و اذیت میکنه و اینا ، که گفت:"من میکرو طلایی زیست رو خیلی دوست دارم سوالاش خیلی خوبن" الان که دارم میزنم میبینم چقدر کیف میده واقعا و بعضی ایده هاش جدا خوبه.مرسی باهار*_* از این به بعد هی بیا بگو از منابع سخت خوشت میاد تا انگیزه بگیرم واسه زدنشون :دی

 

میدونم دارم چرت و پرت میگم.ولی مغزم از همین چیزا پره فعلا.

*در رابطه با عنوان باید بگم که من شافل دارم کار میکنم! و اینکه امشب مهمونیه و من رقص ایرانبم داغونه و شافل هم نمیتونم جلو اون همه ملت برقصم:| آخرین بار که جلوی بقیه رقصیدم عید پارسال با اون دختر 7500یه بود! (اسمش یادم تیست ولی ترازش یادمه:|) _ولی خب فرصت خوبیه با انیس یکم تمرین کنیم :)


داشتم فکر میکردم که اگه از کنکور کلیشه ها و موهومات ذهنی و حرف های صدمن یه غاز دلال های این حوزه رو بگیری هیچی ازش جز یه آزمون آبکی دبیرستانی چهارساعته نمیمونه! اگه بخوایم متطقی باشیم هزاران نفر در دنیا آزمونای پیچیده تر و خفن تری رو دارن میدن!


شما شاید ندونید ولی من رابطه به شدت حسنه ای با پیشنویس کردن نوشته هام دارم :) اوپس! واقعا حس رقت انگیز بودن دارم یک وقتایی!

جدا من عاشق یک به بعدم! یه تلفیقی از منطق و جنون و شادی و رنج و امیدواری و ناامیدی احساس میکنم که جالبه. 

و اینکه از درجه سنسیتیو بودنم کاسته شده و این خوبه! چون میتونم رو کارم متمرکز شم.

همین دیگه. نوشتنم نمیاد.


سلام عزیزم، مائده

نمیدونم چطور واژه هارو کنار هم بچینم ولی باید یه چیز مهم بهت بگم. متوجه شدی داری تغییر میکنی؟متوجه شدی مائده یک سال پیش نیستی؟ یا حتی مائده پنج ماه پیش؟ یا حتی تر مائده دوماه پیش؟ عزیزم باید بگم که چقدر ورژن جدیدت رو دوست تر دارم. باید بگم که چقدر روان بودنت درطی زمان رو دوست دارم. دخترکم از این که قوی هستی بهت افتخار میکنم. میدونی که هیچکس در این جهان به اندازه من نخواهد فهمید چه روزهای سیاهی رو گذروندی تا بتونی دوباره به بازی برگردی.

عزیزم امروز بابا بغض کرده بود.دلت تیکه پاره شد.کاش بتونی دلیل خنده ش باشی. خیلی دوسشون داری. واقعا کاش بتونی کمکی به بهترشدن اوضاع این کشور کنی.کاش هممون بتونیم.هرجا میرم همه تو هر فیلدی دنبال رفتنن اما پس کی قراره یه حرکتی انجام بده؟ چرا اینقدر ناامید و افسرده ایم هممون؟ چرا میذاریم شعله درونمون خاموش شه؟.

من برای خودم و دوستانم و مادر و پدرهامون و برادر و خواهرهامون و خواهرزاده و برادرزاده هامون و همسایه ها و همکارهامون .برای همه نگرانم .همه داریم حال دل همدیگه رو بد و بدتر میکنیم.کاش به فکر هم باشیم.رضا میگفت کشوری که مردمش فقط به خودشون فکر میکنن جای پیشرفت نداره.و میدونی خیلی حرفه از رضا همچین چیزی شنیدن.رضا که نوید امید و روزهای خوب میداده همیشه ، حالا میگه تا دوسال دیگه میرم.و این یعنی از دست دادن یکی از رفیق ترین رفیق هام! این سگ سیاه روی زندگی هممون سایه انداخته ولی کاش امیدوار بمونیم.کاش مثبت بمونیم.

میدونیداگه اینطوری پیش بره هممون به فروپاشی روانی میرسیم.انحطاط و ابتذال.همون که به وفور بین هم نسل هام میبینم. باید پی یه حرکت درست و حساب شده و جوندار بود. ما بی نهایتیم اما باورش نداریم.


امروز که درمورد critical thinking تو سایت philosophy میخوندم ، چندلحظه ذهنم پرت شد سمت مشاوری که پارسال اومد شهرمون و کلی سروصدا به پا کرد و پول خوبی انصافا به جیب زد!!

این آدم بنظرم واقعا باهوش بود! شهرما شهر خیلی بزرگی نیست ولی خب کوچیکم نیست و تقریبا کسی نبود که اسم این آدم رو نشنیده باشه یا لاافل یک بار تو همایش هاش شرکت نکرده باشه! اعتماد به نفس فوق العاده زیاد و ایده های عجیب و بحث برانگیزش ، اینکه باعث شده بود مدرسه ها و بقیه موسسات کنکوری واکنش نشون بدن ، همه و همه باعث شد تمرکز بره رو ایشون! برای دوست خودم که دورقمی شد ، حرف های این آقا وحی منزل بود! نمیگم کلا دری وری میگفت ولی خب حرف های عجیبی میزد و این ریسکی که میکرد برام جالبه! میتونست همه چیز برعکس اتفاق بیفته! چندوقت پیش هم دوستی یه پادکست پیشنهاد داده بود به نام 'اوشو' که روایت یکی از فرقه های مذهبی در هند و روند پیشرفت و سلسله اتفاقات مرتبط باهاش بود .

میدونید، واقعا جالبه اینکه چطور یک نفر با زیرکی همه توجه ها رو معطوف خودش میکنه! ذکاوت، ریسک، تلاش و بعد بامب!

بنظرم یکم باید دقیقتر و انتقادی تر به اطرافمون، قدرت های حاکم و تصمیم گیرنده و کلا موضوعات مرتبط با زندگیمون نگاه کنیم! باید یاد بگیرم. باید یاد بگیریم.

+واقعا نوشتن بین درس خوندن برام لذت بخشه!


خب، Imagine dragon تقریبا اولین گروهیه که از فریاد (عربده:)) هاشون لذت میبرم!

مخصوصا تو natural , warriors, believer *_* 

دوم اینکه این مبحث تغییر در اطلاعات وراثتی واقعا جالبه و گاهی دلم میخواد جدا از مفاهیم تکرارشونده ی تست ها بشینم و وصلش کنم به موضوعات مختلف، به دین مثلا. 

نمیدونم چرا ابنقدر بیخودی فکر میکنم وقت ندارم! مثلا کلی مقاله مدیتیشن بوک مارک کرده م ولی فرصت نکردم بخونم و میدونم که چقدر دارم چرت میگم! یعنی یکم این دو روز time managmentم افتضاح شده وگرنه میشه به راحتی از صبح تا شب هم به برنامه درسیم برسم، هم مطالعه غیر درسی، هم یه اپیزود فیلم، هم موزیک، هم ورزش. میخوام کانبان رو چندروزی امتحان کنم هرچند بنظرم خیلی جذاب نیومده ولی خب تجربه ش ضرری نداره:) 

Birds از Imagine deagon رو بشنویم؟ :)

 

 


آشفته بودم. آشفته هستم. جای فقدان معنا کم است. رفتم حمام به صدای سوت کشیدن گوش هایم فکر کردم. به حرکت قطرات آب بر روی جسمم. به کاشی نگاه کردم، باید تهی میشد، باید میترسیدم ، نشد و نترسیدم. و از این نترسیدن و منجمد نشدن ، ترسیدم. جلوی آینه رفتم به آسمان تیره و کدر چشم هایم نگاه کردم ، باید از معنا خالی میشد ، نشد. باید رشته ی فکرهای پوچ را میگرفتم ، میکشیدم بیرون در اسید حل میکردم. سردرد تمام نشونده را میگرفتم و با آن بمب میساختم و جایی زیر تخت جاساز میکردم 

نشسته ام در تاریکی اتاق، wrong را پلی کرده ام.there's something wrong with me.

دارم مرعوب میشوم اما هنوز از شر معنا خلاص نشده ام. نمیدانم کی طلب سطح کرده بودم که اینچنین در دامانم انداخته.

Tooo wrrrrrroooonggg

.

کاش حل شوم. کاش کسی مرا در اسید حل کند. کاش از درد سرشار شوم.


بیخواب و سرمازده م. آرزو میکردم که دنیا در سکوت فرو بره. آرزو میکردم فقط چشم ها حرف بزنن. شاید اونوقت سایه سیاه ابهام گورش رو گم میکرد. من سخت و تلخم عزیزم. از من فرار کن.

 

میگفت: <<اگه تصمیم گرفتی حساسیتت رو نگه داری و چیزایی رو ببینی که بقیه نمی بینن، این اشک‌ها و فالش‌زدن‌ها و گاهی الکی‌خوش‌بودن‌ها و زیادی عاشق‌بودن‌ها هم جزئی ازشه.>>


دلم میخواست این صفحه رو پراز کلمات محبت آمیز کنم ، از دنیای زیبای آزادی که من و انیس برای خودمون ساختیم ، از اینکه امروز چقدر خوش گذشت با تو دخترکم و من چقدر درکنارت خودمم و راحت و آزادم ، از لاک قشنگی بگم که برام خریدی یا از پیکسلای E=mc^2یه Rick و موهای قرمز و زیبای Anne. 

اما من بی نهایت خسته م و سرم به شدت درد میکنه.

من بالاخره تورو وبلاگ نویس میکنم!

+دومین passage از آزمون امروز درمورد zodiac sign بود! :) آقای مهدی فکر کنم شما توانایی پیش بینی Readingهای کنکور مارو هم داشته باشید! بنظرم خیلی جدی بهش فکر کنید :دی


<<زندگی چیزی است که درمورد شما اتفاق می افتد درست در همان زمان که درگیر نقشه های دیگری هستید.>>

چیزی که جان لنون فقید تو یکی از مصاحبه هاش میگفت.

و میدونی، داشتم فکر میکردم این اپیکوریسم چقدر میتونه تسکین دهنده باشه واسه انسان عصر حاضر! هرچند اکثرا عقاید اپیکور رو بر مبنای عیش و نوش و می و معشوق تفسیر کردن اما درواقع داره از "لذت از اکنون، همین لحظه و همین حال" حرف میزنه.

انسانی که دائم غوطه ور در نیتی خود درپی رسیدن و موکول کردن 'لذت لحظه' به آینده ست.به زمانی که نمیدونه کی هست.


من امروز رنجور و گریان نشستم پیش مامان و بابا و تا تونستم گریه کردم.

مهسا زنگ زده بود و بهم این حقیقت رو گفت که هنوز خودم و توانایی هام رو اونقدر که باید باور ندارم.

باور و ایمان عمیق قلبی ندارم که میتونم خیلی بهتر از این حرف ها باشم.خیلی خیلی بهتر.اینکه هنوز اول شهر نیستم 

آه ، اما من این میل شدید رو احساس میکنم مهسا.این خواستن عمیق رو.ولی حق باتوست!

من فقط میخوام سال بعد رشته ی موردعلاقم رو تو دانشگاهی که دوست دارم بخونم و همین.

+بابا بهم میگه: مثل کوه باش دخترم.هیچی نباید تورو سست کنه

یا آخرش میگه: حالا یعنی نمیخوای منو بوس کنی؟ *_*

باباومامان دلبر من.


میل شدیدی به سرزنش خودم دارم. دوست دارم خودم رو "هی، فلانی!" صداکنم.

ولی نه!

مائده، عزیزم!

زندگی مجموعه ای از تجربه هاست. تو باید اشتباه کنی تا یادبگیری. تو باید آسیب ببینی تا از خودت مراقبت کنی. تو انسانی و اشتباه کردن بخشی از توست. پس نیازی به سرزنش نیست. اما یک چیز خیلی اهمیت داره، درسی که میگیری.! و باید بدونی که محکم تر شدی. آره عزیزم. من تموم غم ها و رنج هات رو از برم. من از شکستگی هات باخبرم. من از بی کرخت و بی حس شدنت. از قلب مردگیت. از احساس تهوعت آگاهم. 

اما این بار درعین دیوانگی محتاط تر خواهی بود. این بار خودت رو دوست تر خواهی داشت. این بار جدی تر و مصمم تر به روزهات بها میدی ، به ثانیه هایی که قراره به 'خودت' و 'آدمهایی که نیاز به کمک دارن' اختصاص بدی. روزهایز که تنهاتر و تنهاتر میشی اما مثل شکلات96درصد که تهش باهاش حال میکنی، از تنهاییت لذت میبری. حسرت هیچ چیز و هیچ کس رو نخواهی خورد. چون راهیه که خودت انتخاب کردی. 

عزیزم؛

یادت باشه؛

"قهرمان همیشه به رقص است."


عزیزم؛ 

این یک هفته هزارسال گذشت، غم، غم، غم تمام نشدنی. هر روز بیدار میشوی، میگویی امروز مال خودمم، بعد اتفاقی سرصبحانه اخبار میبینی، تلخ و گس میشوی، میگویی از این چیزشعر تر نمیشود. تا 10خانه میمانی و میبینی وسوسه چک کردن و خواندن سایت ها دیوانه ات کرده، شال و کلاه میکنی و میروی کتاب خانه، در تمام مسیر اشک میریزی، به راننده تاکسی نگاه میکنی، میخندد. لبخند میزنی. "خب پس خداراشکر هنوز خندیدن را فراموش نکرده ایم".در تمام مسیر زیرلب زمزمه میکنی، مردم رد میشوند، با تعجب نگاه میکنند، با خودم فکرمیکنم یه زیرلب شعرخواندن که این حرف هارا ندارد.

در کتاب خانه دخترها با آرایش های زیبا، لباس های مدروز، احتمالا هدفون و هندزفری در گوش گروه گروه نشسته اند، میگند و میخندند، با تمام وجود از خوشی شان شاد میشوی، انگار آنجا خبری از جنگ نیست، خبری از بحث و فحش و تحلیل نیست، آنجا فقط دختران شادی هستند که ز غوغای جهان فارغ اند و گه گاهی نگاهی به کتاب ها می اندازند و بعد دست در دست دوست پسرهایشان خیابان گردی میکنند؛ با 'غوغا تابان' زمزمه میکنم:"نو مومن هستی و نمازت بوسه هایت است، تو فرق داری اعتراضت بوسه هایت است".

"کاش جای شما بودم، کاش دغدغه م خشک شدن ریمل و از مدافتادن پالتویم بود، کاش میتوانستم نسبت به عشق هایتان بدبین نباشم، کاش نمیدانستم هرکدام از روابطنان چه مسیر مشابهی را طی خواهد کرد، کاش همه ی بت ها یک باره نمی شکستند، کاش هنوز احساساتم عمیق و خالص بود، کاش درگیر بنیادی ترین سوال ها نبودم، کاش به یک ورم بود که کشور را دارند به فاک می دهند".

ساعت مطالعه م افت میکند، تصمیم میگیرم سرم را کنم زیربرف، گورسرشان، هرچه شدشد، قهوه مینوشم، دوباره قهوه مینوشم، بعد از 4ماه ترک. سعی میکنم حوصله خودم را داشته باشم، سعی میکنم اهدافم را فراموش نکنم، سعی میکنم خودم را لابلای تست ها حل کنم، وسط کتاب خانه وقتی یکهو بغضم میگیرد، در دفترچه دوپامینم مینویسم: "مثل سگ انقدر تست بزن تا بمیری". و میرم که مثل سگ تست بزنم. 

النا یک هفته پیش ما می ماند، مادر پدرش فردا پرواز دارند، نگرانیم، به تصمیمی که برای سفر به خارج کشور داشتند و منتفی شد فکر میکنم، به احتمال یتیم شدن النا دراین خراب شده فکر میکنم.

احساس میکنم مثل یک زن 50ساله خسته ام. زن 50ساله ای که کنکور دارد، فارغ از هرگونه عاطفه ای، احساساتم را کشته ام و این حاصل 4ماه تلاش مداوم است. تبریک میگویم.


سلام عزیزم، راستی؛ حواست هست که زمستون شده؟

زمستون جون؟

میدونستی من چقدرررر دوست دارم؟ عاشق سرما و شال گردن و کلاه بافتنی پوشیدن، عاشق چسبیدن به بخاری و کتاب خوندن، عاشق صدای سوختن متان، عاشق پرتقال و انار دون کردن، عاشق پاپوش های صورتی با طرح خرگوشم.

وای این پسره الک بنجامن منو چندین سال جوون میکنه، احساس میکنم هنوز مائده دوازده سیزده ساله م :)

لابه لای درس ها، معمولا قبل نهار 'انسان درجستجوی معنا' ی فرانکل رو میخونم و بغض میکنم. میدونی، من هیچوقت اونقدرا آدم معتقدی به دین خاصی نبودم، ولی خدارو خیلی احساس میکنم، دارک ترین روزهام اون وقتاییه که اونقدر غرق میشم که فراموش میکنم یه خورده از بالاتر به این بازی نگاه کنم.

نمیدونم، شاید وقتی تموم شد بیام و ازش بنویسم، فعلا فرصت نمیشه و دیگه واقعا همه چی فشرده تر داره میشه.

یه چیز بگم؟ واقعا کیه که ندونه چقدراین خونه از پای بست ویرون شده، کیه که مشکلات رو ندونه، کیه که به هیچ جاش نگیره این خون های ریخته شده رو، این همه ظلم و حماقت رو، کیه که از این میزان بی عقلی ها کفری نشده باشه، اما بچه ها ، اگه قرار باشه کمکی کنیم، اگه بخوایم درستش کنیم، اگه بخوایم به بهبود امیدوار باشیم باید بدونیم که اول باید روان خودمون رو سالم نگه داریم. اینکار درشرایط الان یک روند خیلی سخت و طاقت فرسا شده و من بارها نوشتم که بعضی وقت ها به مرز فروپاشی میرسم، اما میخوام بگم که این 'خونه' به افراد 'سالم' احتیاجه.کسایی که بتونن فکرکنن.دقیقا برخلاف اونچه این نظام سعی کرده از نسل ما بسازه.ما که نمیخوایم یه سری mocking bird باشیم، میخوایم؟

بیاید دستتون رو بدید و باهم دعا بخونیم؛

دعا برای آرامش و صلح، عشق و دوستی، شادی و تلاش، اراده و صبر.و هرچه میخوایم بشیم و باشیم. آمین.

شب به خیر.


سلام مائده عزیزم؛

امروز سوم دی هست و یکم داره سریع میگذره. خب، بعضی وقتا انقدر دلشوره میگیرم که ریفلاکس میکنم و تقریبا هیچ غذایی نمیتونم بخورم و به این فکر میکنم که اگه با همین روند پیش برم تا آخر کنکور کاملا به وزن ایده آلم میرسم، هرچند متاسفانه هنوز ورزش تو برنامه م ثابت نشده و این جالب نیست که من همش خونه م. چون هم هم برای روحیه و هم جسمم نیاز به خارج شدن از این محیط دارم.

[یادم اومد که قرار بود با یکی از دوستام درمورد دوران جمع بندی م کنم .آه واقعا خسته م و نمیتونم امشب]

چی میگفتم؟ آها، خب، یه وقتا واقعا کنترل کردن همه چیز سخت میشه و باعث میشه رد بدم، عزیزم اگه مائده ی گذشته بودم لحظه ای دووم نمیاوردم. این مشکلی که واسه یکی از اعضای خونواده پیش اومده منو به شدت از آینده میترسونه، احساس میکنم انداختنم وسط جامعه آدم بزرگ ها و من طفلی ام که هیچ از قوانین حاکم بینشون نمیدونه. میدونی، من خیلی وقتا خیلی ساده انگارانه یا دقیق تر بچگانه رفتار کردم، از این نظر که به راحتی احساساتم رو بیان کردم و یا تو هرچیز پی عاقبتش نبودم ولی انگار دنیای آدم بزرگ ها اینطور کار نمیکنه.

[الان که مینویسم احساس میکنم دارم سبک میشم]

و میدونی چیه؟ الان دقیقا تو نقطه ای وایسادم که دیگه درمورد هیچ چیز نمیتونم نظر بدم. هیچ چیز. همه ی موضوعات انگار چندین و چند زاویه دارن که آدم نمی بینتشون و چقدر در عین گستردگی محدوده این آدمیزاد.

هیچ کس رو نمیتونم قضاوت کنم و شاید فکرکنی که این خوبه ولی باید بهت بگم که شدیدا درد داره.

فاطمه میگفت: انتخاب خودته، ولی باید بدونی که به محض دونستن بعضی چیزها دیگه نمیتونی راحت زندگی کنی.

و من گفته بودم که ترجیح میدم احمق نمیرم.

ولی این به خود پیچیدن ها و overthink کردن های تموم نشدنی انتخاب خودم بوده، پس باهاش کنار بیا.

کاش فاطمه مینوشت.حرف هاش برام آب روی آتیشه.باعث میشد یکمم شده دلم قرص شه.

فقط سه تایم هست که آروم میگیرم، وقت درس خوندن، وقت آزمون و وقت سریال دیدن.دیشب با بیگ بنگ خیلی خندیدم و حالم خوب شد . شخصیت شلدون منو یاد بنیامین میندازه، حالا خیلی هم شبیه نیستن شاید ولی خب.

چرا انقدر درهم مینویسم؟ آشفته م و این کلمات فقط 5درصد از حجم آشفتگی هام رو تسکین داده.

راستش بچه ها میدونید؟ من اینجا از قضاوت شدن میترسم.خب این درست نیست واقعا. من نباید آسیب پذیر باشم اینقدر و یقینا باید روی خودم کار کنم. اما حقیقت اینه که من خودم رو دارم سانسور میکنم و این دلخواهم نیست ولی امیدوارم که راهی براش پیدا کنم.

همین

شب به خیر.


با تمام وجود از کنکور ممنونم، که باعث میشه این روزهارو تحمل کنم. فکرمیکنم فعلا فقط همینه که باعث میشه زنده بمونم. تا وقتی تو علم طبیعت؛ فیزیک، علم نظم: ریاضی، علم مواد: شیمی، علم حیات: زیست شناسی(که حیات چقدر جان کاه است عزیزم. چقدر.)، علم زمین: زمین شناسی، علم ادب، علم زبان غرقم میتونم شادی رو مزه مزه کنم. میتونم به این روح خسته اجازه پرواز بدم، میتونم نمیرم.

میرم تا بتونم قدری نفس بکشم.


صبحی که با برف و صدای گنجشک ها آغاز شد و زمزمه "ما که دیگه دادیم رفت تورو".

خواب دلپذیر شب و کابوس کاملا واقعیه الان.

و زندگی مجموعه ای از پارادوکس هاست. 

تقریبا دیگه به یقین رسیدم و تلخ و دردناکه، اما میتونم با تلخیش کنار بیام.

قلبم مچاله شده. اما.اما.آرومم. و همه چیز رو مثل همیشه به زمان می سپرم. رها میکنم. اما اما اما چطور میتونم این حس رو انکار کنم؟

این درد یک روز بالاخره تسکین پیدا میکنه. شایدم هیچوقت. باهاش نمیجنگم. در آغوش میگیرمش و میذارم دوره ش طی شه.

فقط میخوام این 5ماه و 11روز هم بگذرن هرچه سریعتر.

از این برهه ی زندگی، هرچند دوست داشتنیه، خسته شدم. و یکی از بزرگ ترین ریسک هاییه که تو زندگیم کردم.

خیلی متوجه ریسک کردنه نبودم تا وقتی با ریحون که بابل درس میخونه صحبت میکردیم و پرسید بهمن پارسال چند بودی؟ و من گفته بودم هفت و دیویست. و گفت: اوپس! خیلی شجاعی مائده.

حقیقت اینه که آدم سخت کوش تری بودم ولی دید الان رو نداشتم. تقریبا کور بودم. دیروز بعد مدت ها عدد 10 و نیم رو روی کرنومتر دیدم و دست آورد خوبیه. 

اما یقین امروز دردآور بود و هرچه این واژه رو تکرار کنم احساس درونیم منتقل نمیشه.آروم آروم محو میشم و عزیزم، این کار رو خواهم کرد.

این واژه های گنگ، جز برای چسبیدن به تنه تاریخ 3بهمن ارزش دیگه ای نداره. 

 

+فاطمه عزیزم; مطمئن نیستم این پست رو بخونی.اما این تنها دسترسی م به توئه درحال حاضر، دو روز دیگه تولدته و تبریک و هزار تبریک برای آغاز زیستنت.کلمات ادا نمیکنن ارادتم بهت رو. از این فاصله هزاران بغل به جبران الکن بودن قلمم. دوستدارت.


خب! سلام!

فکرمیکنم قرن هاست برات ننوشتم و حقیقتا دلم برای نوشتن و خوندن تنگ شده. از کجا شروع کنم؟ خب بذار از این دوهفته برات بگم، عزیزم من بهت افتخار میکنم از خیلی جهات. از تلاشت برای اصلاح خیلی چیزها مثل شب دیرخوابیدن، صبح دیر بیدارشدن، ورزش نکردن، توجه نکردن به تغذیه، زیادبودن سوشال مدیا و. وخب تا اینجا موفقیت آمیز بوده. و البته بالابردن ساعت مطالعه که عمیقا بهم حس خوب میده!

بعضی وقتا مضطرب میشم و اریک وجودم بدترین فرضیه هارو رو میکنه و وحشتناک ترین احتمالات رو جلوی چشمم میاره ولی ما جفتمون خوب میدونیم که کمکی نمیکنه این فکرها و کنترل همه چیز، حداقل تو زندگی فردیت عزیزم، در دست خودته.

آم، پس فردا آزمون داریم و خب من براساس پلن خودم پیش رفتم و از این بابت خیالم راحته، ولی نمیتونم تضمینی برای اعداد بدم، میدونی یه وقتا حس میکنم یه سری ذهنیت ها درباره کنکور و به طورکلی زندگی مال من نیست. حتی واقعی و صدرصدی هم نیست اما میتونه مضطرب و بدبینم کنه. اینجاست که باید دوباره پازل هارو کنارهم بچینم و آرامشم رو به دست بیارم و خب گاهی موفق میشم و گاهی هم نه.

ولی عزیزم میخوام بهت بگم که هرجا که بودی، تو هرمقطعی، هر زمانی، دیدگاه هایی که پیدا کردی رو فراموش نکن. یادت بمونه راحت بهش نرسیدی که بخواد راحت توسط افکار تزریقی بقیه آدمها که اونها هم به طریقی بهش رسیدن و البته مناسب برای خودشونه، جایگزین بشه.

یعنی به عبارتی اون اصالت رو فراموش نکن.

حالم خوبه عزیزم. و بعد هزاران قرن فهمیدم که این کاملا درون توئه. میتونم بفهمم چی خوشحالم میکنه، چی برام مفیده، چی نیست و. میدونی اون حالت نسبی بودن همه چیز درذهنم، خیلی اوقات منو به دردسر میندازه، پس فکرکردم که شاید بهتره قوانین و چارچوب های ذهنی مخصوص خودم رو داشته باشم که درمواقع دشوار به کمکم بیاد و تصمیم گیری رو سهل کنه.

وای هرچه بیشتر مینویسم بیشتر دلتنگ کلمات و تق تق کیبرد میشم. کاش میتونستم ساعت ها برات بنویسم و از آمیخته شدن روحم با طبیعت بگم. اما باید دینی و زیستم رو مرور کنم تا خیالم کمی راحت شه.

عزیزم، دوهزار و شونصدبار گفتم که چقدر زیست رو دوست دارم و درهم تنیدگی موضوعاتش که خیلی وقت ها باعث میشم دلم بخواد فریاد بکشم رو میپرستم. عزیزم، برات از ادبیات بگم؟ از اینکه کدوم احمقی از دستور زبان خوشش میاد آخه!ولی من فکرمیکنم خیلی زیباست و میتونم بگم حتی از آرایه ادبی بیشتر دوستش دارم!

عزیزم من بازهم زمین نخوندم! واقعا متاسفم ولی حتما باید یه برنامه درست و حسابی براش بچینم! 

اوم. دیگه چی بگم؟

میدونی چهار ماه پیش که این وبلاگ رو میساختم، نه آزاد بودم، نه رها و نه خودم. فکرکردن برام درد داشت، احمق بودن نه! و من درمانده و مستاصل بودم.زندگی معنا نداشت، هیچ چیز معنا نداشت.

اما حالا، دستم رو مشت میکنم و فریاد میزنم: رها، آزاد، من!

بازهم فکرکردن درد داره ولی دردی که لذت هم داره، دردی که آگاهانه طلبش میکنی،

عزیزم یازهم احمقم، بازهم بی فکر و بی پروام، اما میدونی؟ دیگه عیبی نداره، چون زندگی مجموعه ای از همین چیزهاست. میفهمی عزیزم؟ زندگی همینه.


سلام،

دیروز رفتم پیش آقای خداوردی و ثبت نام کردیم و یک عالمه دوپامین تو رگهام جریان پیدا کرد.

میدونی عزیزم، وقتی به این فکرمیکنم که یک عالمه تجربه های باحال تو راهه، اینکه مسیری که قراره توش تلاش کنم و مثل یک زامبی تنها توی بحرش شنا کنم مشخص میشه ; غرق لذت میشم.

کاش ماه های بعد، سالهای بعد، کودکی که هستم رو نکشه، کاش چیزهایی که یک روزی بهم زندگی می بخشید رو فراموش نکنم.کاش ازم یک بزرگسال خشک و بی روح، یک بزرگسال که از احساسات فیک و دروغین القا شده سرشار شده، نسازه.

میدونی من از اونام که معتقدن آدم ها در قالب های خودشون زیبا و تماشایین.گاهی دلم میخواد برم و دست بذارم روی شونه ش و بگم: تو توی قالب خودت زیباترینی، تو درقالب خودت کسی هستی که میتونم ساعت ها تماشاش کنم.کاش به قالب خودت برگردی.اینطوری تماشا کردنت دوست داشتنی تره، عزیزم.

و اینکه نمیدونم چهارماه و چند روز مونده! اگه بیست مهر که اولین آزمون رو میدادم ازم میپرسیدی تصورت از بهمن و نهمین آزمون چیه، بهت میگفتم تصور کردنش هم برام سخته.ولی میبینی؟ چهارماه و خورده ای روز گذشت و بقیش هم به سرعت میگذره.این خوبه! اینکه روزهای سخت و آسون، غم و شادی، همه و همه گذراست، خوبه.

یه روزایی این همه عدم قطعیت جهان منو داشت له میکرد، و همچنین چیزی که سخت ترش میکرد این بود که نمیتونستم با کسی درباره ش حرف بزنم و بگم: من از عدم قطعیت میترسم!

ولی میدونی؟ الان میگم که همین عدم قطعیته که روزهامون رو هیجان انگیز میکنه، همین عدم قطعیته که باعث میشه گرفتار یکنواختی نشیم.من نمیدونم مهر سال بعد کجام، چی میخونم، شادم یا غمگین ولی اینکه قراره با تجربه های جدیدی روبه رو شم، خیلی زیباست.

+عنوان شعریه که امروز مامان و بابا میخوندن،

این حافظ خوانی ها اونقدر دوست داشتنیه که روحم رو به پرواز درمیارهچقدر خوبه که هستن و چقدر انگار کمتر می دیدمشون همه ی این سالها.


هرچند بنظرم جلسه 5نفره دیروز، بولشت محض بود! و کاملا واضح مهسا منو ایگنور کرد و حتی برای نپیچوندن جلسه بهم گفته بود باید بیام و روش مطالعه و منابعم رو بگم، ولی یه چیز رو بهم یادآوری کرد! مائده! تحت هیچ شرایطی حق فراموش کردن چیزی که پی ش رو مهر گذاشتی، رویایی که پروروندی، قولی که دادی، و شوری که در قلبت جریان داره رو نداری. هیچوقت و تحت هیچ شرایطی. تحت هیچ شرایطی. خب؟

 

+توجلسه یکی ازم پرسید فلان آزمون چجوری فلان درس رو فلان درصد زدی؟ و من واقعا خسته نباشم با این هاید کردنم.

حتی یه نفر بهم اس ام اس هم داده بود!! بعدا فهمیدم از شهیدبهشتی که پسرونه ست بوده!! خیلی حس بدی داشتم.


سلام 

خب، دیروز با ساجده رفتیم تحلیل و حقیقتا فکرمیکردم بهتر پیش بره! یعنی فکرمیکردم چیزای زیادی برای یادگرفتن از هم وجود داشته باشه و اصلا دوست نداشتم درحد چرا تراز فلان درس اون شد تقلیل پیدا کنه ولی بهرحال.

راستش من به این خلوت های شخصی م شدیدا خو گرفته م. اینکه برای خودم برنامه بچینم، کارکنم، با خودم حرف بزنم، خودمو دلداری بدم، خودمو تفریح ببرم، برای خودم کتاب بخونم، با خودم فیلم ببینم و مجموعه ای از کارهای دونفره با خودم.

راستش برای کسی مثل من، که همیشه تو جمع بوده، تغییر بزرگیه. من بیشتر برونگرا بوده م تو زندگیم، الان هم هستم ولی با غلظت و های و هوی کمتر و فرورفتن بیشتر در درون.

اما موضوع اینه که آدمیزاد چاره ای نداره جز این که از مسیرهایی که توش قرار میگیره لذت ببره. اگه قراره جمع رو تجربه کنه، از جمع و هیجان هاش لذت ببره. اگه قراره خلوت رو تجربه کنه، از آرامش و سکوتش سرشار شه. و چیزهایی از این دست. چون دیگه تکرار نمیشه و همون بازه ست فقط.

وقتی مدرسه میری آرزو میکنی زودتر بری دانشگاه، وقتی دانشگاه میری دلت واسه میز ونیمکتای مدرسه و حالو هواش تنگ میشه. میدونی انگار کلا آفریده شدی که حسرت بخوری. ولی عزیزم! انتخاب من این نیست. وقتی حتی مشخص نیست اونقدری زنده باشم که بتونم چیزایی که روزی آرزوش رو داشتم تجربه کنم پس اگه از نفس رویا داشتن، تلاش کردن براش و به دنبالش حس رضایت، لذت نبرم، بنظرم عمرم رو تباه کرده م.

آدم وقتی به پشت سر نگاه میکنه و میبینه چالش هارو دونه دونه پشت سر گذاشته، این حس بهش دست میده که روزهاش "معنا" داشتن. نه اینکه صرفا مورد قبول معیارهای معاصر باشه، و نه اینکه تو بهترین حالت(بازهم با معیارهای موجود) سپری شده باشه، بلکه برای خود شخص معنا داشته، این معنا میتونه در قالب شجاعت باشه، میتونه رضایت باشه، میشه شادی باشه. چیزایی باشه که عمق دارن و ته نشین میشن.

دیروز رفته بودم کتاب فروشی، که فروشنده ش یه دخترخانوم دوست داشتنیه، غرق صحبت شدیم و داشت "جین ایر" رو برام اسپویل میکرد و منم ان شرلی نتفلیکس رو. بهش گفتم: تو که سی سالگی رو تجربه کردی، بهم بگو چه روزایی پیش رومه، آینده چه شکلیه؟ بهم بگو که ترسناک نیست!

و شاید باورت نشه ولی همه این هارو با بغض میگفتم و چیزی نمونده بود که بزنم زیر گریه. 

دختر مهربون و خردمند بود و حرف های خویی زد. حرف های خوبی که به جمعه م معنا میداد.


<<.اما من هنوز حیات داشتم، با همه اقتضائات و دردها و مسئولیت هایش. می بایست بار زندگی را بکشم، نیاز تن را برطرف کنم، رنج و مرارت را تحمل کنم، و به وظیفه و مسئولیت عمل کنم. پس راه افتادم.>>

جین ایر

 

اگه دوست داشتید کمی برام بنویسید هرچه که دوست داشتید رو، اونجا، تو تکلم :)


میدونی درواقع یه حقیقتی وجود داره که وجدان من رو آزار میده و اون اینه که من تو این سه سال کمتر موقعی بوده که زیست رو فقط و فقط برای زیست بودنش دوست داشته باشم، یعنی همیشه اینطوری بوده که "زیست رو فلان جور بخونم که تو کنکور فلان درصد بزنم" یا "از فلان منبع فلان قدر تست بزنم که درصدمو به فلان برسونم"، و خب این اصلا جالب نیست. یا لااقل تایپ من نیست. این به تو اون لذت وصف ناشدنی آمیختن با مفاهیم و اون دیدکلی زیبا راجع به ماهیت چیزی که داری میخونی رو نمیده و راستش، من کلا دنبال همچین لذت هایی م. بعضی وقتا فکرمیکنم این لذت گرایی م خیلی اپیکوریه ولی درواقع نه! من فقط تا جایی که لازم باشه مکتب فیلسوف هارو دنبال میکنم و شاید بشه گفت یک لذت گرای محطاطم! 

ولی درکل امیدوارم دانشگاه بهم اون دید خوب و جامع رو بده جای اینکه درگیر جزئیاتی کنه که اغلب بی فایده ست. درابعاد بزرگ تر این سوال های وسواس گونه ای که طراح های کنکور درمیارن، اغلب بی اهمیتن. یعنی فکرمیکنم چیزی که درواقع انتظار دارم دانشگاه بهم بده همین نشون دادن مسیر و بقیش هم که، من اصولا ساخته شدم برای تنهایی ادامه دادن مسیرهام.

دیگه اینکه واقعا فکر نمیکردم بتونم هندسه رو دوست داشته باشم! یعنی همیشه میخوندمش ولی کلا یه تفکر رایجی وجود داره که هندسه آسون نیست، و حتی بین تجربی ها پررنگ تر هم هست این تفکر. ولی بنظرم میتونه بی نهایت دوست داشتنی باشه. فاطمه میگه:"هندسه فیلد هیجان زده هاست، برخلاف جبر که نوعی مراقبه ست." و میدونی، کلا وقتی فاطمه درباره ریاضی حرف میزنه، من تموم رگ و پی م پر از این حس میشه که چقدر ریاضیات زیباست.

همین دیگه، امیدوارم تا شب دوازده ساعت بخونم چون به بهار قول دادم که بخونم. 


آن وقت ها که در بلاگ اسکای می نوشتم، طور دیگری فکر میکردم، دنیارا طور دیگری می دیدم، انسان دیگری بودم، ولی در خمیرمایه همینی بودم که الان هستم، همینقدر طالب نوشتن و همینقدر طالب آرامش و هیجان توامان. آن وقت ها که در بلاگ اسکای می نوشتم شب های تابستان مهمی رو با آلبوم phobia ی breaking benjamin، با civil twilight، آلبوم young as the morning old as the sea ی passenger, آلبوم ناگفته های ناظری ها و روی پشت بام نشینی های زیادی را با Einaudi و کتاب خواندن زیر روشنایی ماه گذرانده بودم، آن وقت ها که در بلاگ اسکای می نوشتم مدرسه می رفتم! و مثل همیشه، احساس میکردم شاید واقعا تنها همدمم ماه است. آن وقت ها هم همینقدر حیرت زده بودم، فکر می کردم و فکر می کردم و کمتر به نتیجه می رسیدم، مثل الان. 

آن روزها هم سخت بود، مثل الان، اما ذهن ما ذاتا فریبکار است. می تواند همه ی نقاط تاریک را پاک کند جز مثلا دو سه مورد خیلی تاریک و روشنی هارا درشت تر نشان دهد و برعکسش هم می تواند اتفاق بیفتد البته!

آنچه می ماند، عصاره ی احساس و خاطره ای از آن روزهاست که هیچ معلوم نیست چقدر می تواند واقعی باشد! چرا که گفتم، ذهنمان فریبکار است و اگر دلش بخواهد ممکن است یک سری چیزهارا دست کاری کند.

خلاصه که، در بلاگ اسکای نوشتن من، هاله ی پررنگی از درک تازه ای از موسیقی، شکست، اضطراب و آرامش است. هاله ای از حضور ستاره شناس، هاله ای از فلسفه های بدبینانه ی رضا، از کتاب خوانی و هدیه های کتابی با زهرا، از پویایی در آن بیرون و تلاش برای آنچه موفقیت می نامندش. 

و ایام گذشت. درهم کوبید و دوباره ساخت، و تکرار مکرر کوبیدن و ساختن. ایام، بی رحم است ولی وقتی یاد میگیری چطور روی موج هایش سوار شوی، برایت مثل یک بازی می شود. یک بازی بی رحم اما جذاب.


خب من که می خواهم دیگر هروقت دلم خواست بیایم و اینجا یک سری واژه های مضخرف را روی هم سوار کنم و حالش را ببرم، مسئله این است که صبح زودتر بیدار شوم و یک چیزهایی بنویسم یا شب قبل خواب یک چیزهایی بنویسم؟ خب جوابش را فعلا نمیدانم و اصلا مهم امر نوشتن است. آخر این دفترچه الکترونیکی با آن سررسید آبی نفتی که دوماه هرروز قبل از درس خواندن تویش می نوشتم، به وضوح فرق دارد. اصلا میدانی؟ من عاشق همین تق تق کوبیدن روی دکمه های کیبوردم و مثل همه ی کارهای دیگرم که دلایل صدرصد عقلانی ندارد این هم همانطور است. مثلا یک بار که مریم زنگ زده بود، بین خوش و بش هایشان مامان به او گفته بود که مائده هرروز ورزش می کند و بعدا مریم به من گفت: چههه حاااالی داااری بابااااا. و منم از پشت تلفن شانه بالا انداخته بودم و گفتم: صرفا خوشم میاد ضربان قلبم بالا بره. 

خب راستش این چهارمین پست است نه سومین، چون من ظهری یک پست دیگر نوشته بودم و دوستش نداشتم و پیش نویس کردم. قانون اول: هیچ پستی دیگر پاک یا پیش نویس نشود. حتی اگر تماما بولشت باشد.

.

فعلا بیا این گیتارنوازی خلسه آور از دلبرم; سانز را بشنویم: دریافت

.

خواستم بگویم که چقدر از شخصیت داکترهاوس سریال House Md خوشم می آید. همان نبوغ شرلوک را دارد با پس زمینه عوضی بودن که اصلا زیبایی اش به همین عوضی بودنش است. دیگر تقریبا دارم مطمئن میشوم که اینجور سریال هارا از سیت کام بیشتر دوست دارم.

.

دیشب نوشتم که درخواب مغزم درگیر روبیک می شود و میدانی تمام دیشب در خواب مغزم مشغول چه بود؟ یک سوال صحیح و غلط زیست! صرفا همان موقغ که تستش را میزدم از نکته اش خوشم آمده بود، ولی دلیل نمیشود کل شب را نگذارد خوابم عمیق شود که! گزاره یک همچین چیزی بود: هر سلول تریپلوئیدی وظیفه تغذیه رویان را دارد؟ که خب شما همان ابتدا وقتی "هر" فریبنده را می بینید یک 'نه' قاطع می گویید بدون اینکه حتی مثال نقضی برایش بیاورید ولی خب گندم زراعی فرزندانم! گندم زراعی! که 6n است و میوز که می کند در کیسه رویانی هفت تا سلول تریپلوئید می سازد، اما آیا هر هفت تا وظیفه تغذیه رویان دارند؟ نه دیگرنه! :*)))

.

دارد باران می آید و چشم هایم را که می بندم این تصویر ظاهر میشود: کنار ساحل درحالی که لاک قرمزرنگ زده م پاهایم را در شن ها فرو می برم و حرکت آب روی پوستم را حس میکنم.

.

همین و شب به خیر.


یک نقل قول از داستایوفسکی می‌خواندم که می‌گفت:"کسی که در روز کمتر از۶ساعت کارکند، شب لایق رخت‌خواب نیست."

البته وقتی می‌گوید 'کار' منظورش این مدل کاری که ایرانی‌ها می‌کنند نیست قطعا. متظورش دقیقا 'کااار' است. روس جماعت کلا کاری است.! و اینکه جناب داستایوقسگی فکرکنم کَفَـش را گفتند.

خلاصه که من امشب خیلی لایق رخت‌خواب هستم و ازاین بابت خوشحالم.

 

پ.ن: بااینکه هنوز اوایل مسیر روبیکر(!) شدن هستم اما کاملا پدیده‌ی مخ‌پیچی هست. ازاین جهت که وقتی خوابم یکی نشسته اون بالا و داره سایدهارو اینور اونور می‌بره. آه عذاب‌آوره! بذار بخوابم خب مرد!


جوی عزیزم، که برای من مظهر رها بودنی،

سلام ; 

نامه نوشتن را دوست دارم، اما نمی دانستم چطور بنویسم، چی بنویسم و یا به کی بنویسم.

این روزها نامه های زیادی را از طرف وبلاگ نویس ها دریافت میکنی. می دانم، من یک هشتم آنهاهم قلم خوبی ندارم. اما ما ایرانی ها یک ضرب المثل داریم که می گوید: آنچه از  دل برآید لاجرم بر دل نشیند و این صحبت ها.

جو، تو آن دختری نیستی که من هستم، تو کسی هستی که میخواهم باشم. رها بودنت، قوی و سرزنده بودنت، شجاعتت، برای من مثل فصلی از زیست شناسی ست که باید یادش بگیرم. می گویم زیست شناسی چون برایم تجلی زیبایی و خنکاست. که برایم تجلی زندگی، زنده بودن است.

جو، لبخندت، هرچند تلخ و غمگین، وقتی که تنهایی و سیاهی تورا احاطه کرده برایم رویایی ترین لبخند تاریخ است. اگر یک نقطه مشترک داشته باشیم همین لبخندهای غمگین و مصممی ست که زده ایم و دوباره برخاسته ایم و دوباره و دوباره و دوباره.

البته یک نقطه مشترک دیگرهم هست! جفتمان رگه هایی از HD* بودن را داریم :دی (این را از دیوانه بازی هایت با لوری فهمیدم! خب، خوشبختم! :))

جوزفین عزیزم، گاهی فکرمیکنم چقدررر چیزهای زیادی هستند که باید یاد بگیرم، تجربه کنم، چقدر رویاهای فراوانی در سر دارم که باید ازآنها محافظت کنم چون که خودت بهتر میدانی، انسان بدون رویا، حتی با علم به اینکه شاید فردا دیگر زنده نباشد، آنچنان زنده نیست. 

خسته ات نمی کنم. یک چیزبگویم و بروم ریاضی بخوانم، من دوستان خیالی زیادی دارم، ان شرلی کاثبرت، تو، هلن برنز و چندتای دیگر(نه نه جین ایر دوستم نیست، چون خیلی درگیر دراماست و من زیاد حوصله این چیزهارا ندارم).

 خواستم بگویم که شماها باعث می شوید کمتر از 39 سالگی بترسم، کمتر خودم را درگیر قید و بندها کنم، آزادانه تر، رهاتر، زندگی کنم. میدانی خیلی برایم مهم است که همه چیز را خوب خوب حس کنم، با تمام وجود لمس کنم، از پاهایم آنقدر استفاده کنم که جز چندتا مفصل زهواردررفته چیزی نصیب خاک نشود، آنقدر برقصم و بچرخم که تمام کائنات به تکاپو بیفتد، انقدر یادبگیرم که قشرخاکستری مخم آبگوشت شود، آنقدر بخوانم، آنقدر ببینم که نقطه کور در شبکیه ی چشم هایم ساییده شود، آنقدر گوش دهم که پرده صماخم نازک شود، اما جو، من خیلی پرحرفم، کاش کمتر این زبان را تکان دهم. 

آره جو، می بینی چه خوب با زمینی بودن انس گرفته ام؟ 

 

دوست دارتو، مائده، از زمین تا نپتون و بلعکس.

 

پ.ن: راستی تو چقدر خوشگلی.

پ.ن2: یک موزیک بشنویم؟ دریافت

 

*hyperactivity disorder


یادمه 2-3ماه پیش یه پست گذاشته بودم و درجواب کامنت آقای ف.شین گفتم که میخوام برای اورثینک کردن یه پست بنویسم. اتفاقا اون پست که کلیات و چکیده ای بود از مطالبی که درباره ش خونده بودم رو تا یه جایی هم نوشتم اما بعدش افتادیم تو دوران جمع بندی و دیگه وقت نشد.

اورثینک کردن مثل گورکندن میمونه. شما بارها و بارها موضوعات مختلف رو از زیر خاک میکشید بیرون و بررسیش میکنید بدون اینکه متوجه باشید. اینکار شمارو خسته و فرسوده میکنه. 

اول از همه و مهم ترین قسمت اینه که تشخیص بدید اصلا آیا اورثینکر هستید یا نه. اگه هستید خب پس درنتیجه یه جاهایی تمرکزتون کم میشه و این شمارو عصبی میکنه. پس پامیشید میرید چهارتا دونه مقاله از very well mind یا psychology today یا thought catalog یا medium می خونید و آگاه میشید نسبت بهش.

من خودم یه دفترچه برداشتم که دقیقا متوجه شم، چه زمان هایی، چه روزهایی، تو چه مودهایی بیشتر اورثینک میکنم. مثلا غروب ها ساعت 4-5، روزهای وسط هفته مثل دوشنبه ها و وقت هایی که pms هستم اوج اورثینک منه. هربار که درحال نبش قبر کردن موضوعات هستم و بعد به خودم میام، میرم یه تیک میزنم، و مینویسم که دقیقا داشتم درمورد چی فکر میکردم. و به مرور زمان، مثلا 2-3 هفته، میزان اورثینک کردن بسیااار کم میشه و اون مسئله تقریبا محو میشه. 

مثلا من متوجه شدم که وقتی یه درس آسون میخونم مثل دینی یا تست های فیزیک که بیشتر بازی با اعدادن رو حل میکنم تمرکزم افت میکنه.

 راه حلم استفاده از تکنیک پومودورو بود ، و به طور کلی درنظر گرفتن بازه های کوتاه و مم شدن به اینکه تو اون بازه فقط و فقط معطوف به همون کار باشم. و یا اینکه مثلا تعداد تست بیشتری رو تو تایم کمتر بزنم و اینطوری دیگه مغزم توانایی پردازش چیز دیگه ای رو نداشت. و یا اینکه موزیک بذارید و به نظرم درگیرشدن با نت های موسیقی به مراتب بهتر از افکاره.

نکته بعدی اینه که با خودتون طی کنید یه سری چیزارو، وقتی راجع به مسئله ای تصمیم می گیرید، دیگه رهاش کنید و ازش عبورکنید. من باخودم میگفتم مائده تو فلان تصمیم رو گرفتی و دیگه تمومه. عواقبش رو بپذیر و مسئولیتش رو برعهده بگیر. با خودم میگفتم: فلان حرف رو زدم؟ اکی، من نسبت بهش آگاهم و مسئولیتش بامنه. فلان کار رو کردم؟ بله، و عواقبش رو میپذیرم.

و بگذرید.

overthinking اینطوری نیست که امروز بفهمیدش و تصمیم بگیرید که از فردا دیگه اورثینکر نباشید! و البته ارادی هم نیست! باید پروسه ش رو طی کنید و خودتون رو تحت کنترل بگیرید، چون که 98درصد چیزی که اتفاق میفته درون شماست و هیچوقت، هیچکس متوجهش نخواهد شد.

واینکه اورثینک نکردن یک نوع تماما "درحال" زندگی کردنه که خب مشخصا آسون نیست وگرنه اون همه فیلسوف قرن ها درگیر همین مفهوم نبودن که: عزیزان! گوربابای آنچه گذشت و خواهد شد! با الانت حال کن :)


خب، می گویند که امروز عید است، صبحی نسیمی که از لای پنجره خزید درون اتاق، در گوشم زمزمه کرد و گفت: پاشو، پاشو که بهار اومده.

حسی که نسبت به شروع یک سال جدید دارم، مثل حس بعد از آزمون قلم چی است. آن زمان که کلاسورت را می آوری و تعداد تست و ساعت مطالعه جمع میزنی، یک A4 برمیداری و خط کشی میکنی و برای دوهفته بعدت برنامه ریزی میکنی. حالا همین را جای 14روز تعمیم بده به 365روز! البته که دراین جغرافیا باید روز به روز برنامه ریخت، چرا که در عمل فردا اصلا معنا ندارد. البته در هیچ کجا فردا اصلا معنا ندارد.

چشمانم را می بندم و سعی میکنم تصویری از سال پیش رو را ترسیم کنم، آممم.باید چیز جالبی باشد! 

تمام چیزی که واژه ای به نام "عید" برایم یادآور می شود این است که باید یک سیصد و شصت و پنج روز دیگرهم زندگی کنم، بخوانم بخوانم بخوانم، تماشا کنم، لمس کنم، تجربه کنم، زندگی کنم. عید برایم با دید و بازدید های غیردلخواه، بوسیدن های روی هوا و انسان هایی دور دور و دور معنا نمی شود. عید برایم تعطیلی مدرسه و استراحت دوهفته ای هم نیست. عید برایم حس نو شدن نیست، چون که نو شدنی درکار نیست. ادامه دادن است و ته نشین شدن بیشتر گردوغبارها.

برایم معنا ندارد که از آمدن یک فصل جدید شاد باشم، چرا که امروز با دیروز، لااقل از نظر آب و هوا هیچ فرقی ندارد. من دیشب همان ساعت همیشگی خوابیدم، صبح همان ساعت همیشگی بیدار شدم، همان نوشیدنی همیشگی را خوردم.و بله! همانطور که مجتبی شکوری می گفت، ما محکوم به تکراریم. آه می دانم! حرف هایم هیچ دلنشین نیست، شاید باید مینوشتم 'هشدار! خطر دیوانگی'.

.ولی دراین تکرار پوچ بی معنا، پی دلیل میگردیم، پی چیزی که صبح ها 6-7صبح مارا از تخت بکشد بیرون، که باعث شود ادامه دهیم بی آنکه بخواهیم تفنگ روی شقیقه مان بگذاریم. من خیلی دیر، خیلی دردناک، بعداز درهم پیچیدن ها، بعداز دیوانه شدن ها، یافتمش. شایدهم پیدا کردنش تظاهر باشد! اما کوچک ترین اهمیتی ندارد چرا که، کلش، کل زندگی همین پاندول بازی بین معناداربودن و بی معنایی است، که البته! دومی دراکثر مواقع می چربد.

واما 365 روز گذشته! چقدر زیاد بود! و چقدر طولانی. انگار به زمان زمینی نمی زیستم، انگار سنسورهای درک زمانم هنوز براساس سیاره ی خودم کار می کرد. دیر گذشت و اصلا آسان نگذشت. از مسائل بیرونی که همه هزاران خط می نویسند، هزاران نفر روایت می کنند، اما من اینجا میروم در نقش منتالیست و میخواهم به درونت نگاهی بیندازم. ببینم زنگار برنداشته باشی، قطعاتت سالم باشد.

نه عزیزم، هیچ چیزت مثل گذشته نیست، مهم تر از همه، واژه ها وقت بیرون جهیدن از دهانت لای چرخ دنده ها گیر می کنند. احساساتت درون کیسه ی برنج خاک میخورد. منطق! عقل! انگار این هارا رودست گذاشتی که دروقت نیاز بهشان چنگ بزنی، ها؟ خوب کردی عزیزم. 

98 خیلی بود. 98 بهترین سال بود. بهترین سال دراین نوزده سال عمرم. هرجاکه انسان خود خوردوخاک شیر شده اش را دانه دانه به هم بچسباند و صیقل دهد، شایسته این نیست که بگویی چه روزهای شگفت انگیزی را پشت سر گذاشته؟ نمیدانم روزها معنا داشت، یا من بودم که به آنها معنا دادم اما چیزی که اهمیت دارد این است که دیگر از سبک بودن وحشت دارم. "سبکی تحمل ناپذیر هستی". شاید این باراگر درا مرا مورد پرسش قرار دهد: بنابراین کدام را باید انتخاب کرد؟ سنگینی یا سبکی؟ بگویم که "سنگین ترین بار درعین حال نشان دهنده سنگین ترین فعالیت زندگی نیز هست. بار هرچه سنگین تر باشد، زندگی ما به زمین نزدیک تر، واقعی تر و حقیقی تراست."

وقتی نشستی یک گوشه ونه غصه ای دلت را لرزانده، نه ایده مخ پیچ جدیدی خواب شب را از تو گرفته، این آرامش! این آرامش مضحک پشیزی نمی ارزد، این آرامش خوب بودن نیست، این آرامش حرکت نکردن است. جست و جو نکردن است. 

تصمیم گرفته بودم اولین نوشته سال جدید، مسنجم تر باشد، اما باز هرچه درذهن بود بر کیبورد جاری شد. 

خب دیگر، ترموشیمی انتظار مرا می کشد.

آرزوی این را برای همه ی شمایی که مرامی خوانید دارم کهنمیدانم. آرزوی من چه به درد شماها میخورد آخه؟ :))

درعوض بیایید به این کنسرتو از یاخ گوش دهیم تا عیدمان مبارک شود! :) دریافت

از آفتاب گردان های باغمان.


داشتم فکرمیکردم حالا که 5ماهی از خوندن میگذره، بیام تو یه فایل اکسل بررسی کنم ببینم چقدر خوندم، چه نتیجه ای گرفتم، کجام و چقدر دیگه بخونم به کدوم نقطه می رسم. چون همش حس می کنم که به اندازه کافی نمیخونم و کمه. ولی اینکه صرفا آدم بخواد بیشتر بخونه وما باعث بیشتر خوندنش نمیشه، یعنی باید یه سری فاکتورهای دقیق تری رو در نظر بگیری و الا که من دوماهه قراره به 12ساعت برسم :/

و اینکه باید یکی رو پیدا کنم که برم بهش بگم اینقدر خوندم، تا متعهد شم و رودروایسی هم داشته باشم با اون آدمه.

بعضی وقتا فکر می کنم که اصلا شاید بهتره راهی رو برم که بقیه هم میرن، مطمئن نیستم اگه چیزی که دوست دارم رو دنبال کنم آدم پولدار تری باشم در آینده، ولی احتمال اینکه خوشحال تر باشم وجود داره. حالا یه چیزی میشه دیگه خلاصه. بعضی وبلاگارو که میخونم بهم شجاعت میده، قدرت، و اینکه به کاری که میکنم ایمان داشته باشم.

فردا هم که عیده. خب 99 عزیز، اگه زنده بمونم، سال پرکاری برای من خواهی بود.


وقتی خونه خیلی ساکت میشه، به ضرورت حضور یه بچه ی دیگه پی می برم. چون صرفا بعضی وقتا نیاز دارم یه موجود زنده ی دیگه رو تماشا کنم و به دغدغه هاش گوش بدم. الان مثلا چون دوتا آزمون احتمال هزاران سوالی پشت هم زدم واقعا دلم میخواست یه خواهر نق نقوی مضخرف 12ساله داشتم که میومد باهم خمیربازی کنیم یا چه میدونم اسم فامیل، نون ببر کباب بیار، برقصیم، هرچی ،هرچی.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

آهنگ دموده محسن نامه Ryan گردابِ تنهایی باربری در غرب تهران خرید ضایعات آهن در ایران خرید فروش فن کویل سقفی توکار Daniel فروشگاه فاوز