خب، می گویند که امروز عید است، صبحی نسیمی که از لای پنجره خزید درون اتاق، در گوشم زمزمه کرد و گفت: پاشو، پاشو که بهار اومده.

حسی که نسبت به شروع یک سال جدید دارم، مثل حس بعد از آزمون قلم چی است. آن زمان که کلاسورت را می آوری و تعداد تست و ساعت مطالعه جمع میزنی، یک A4 برمیداری و خط کشی میکنی و برای دوهفته بعدت برنامه ریزی میکنی. حالا همین را جای 14روز تعمیم بده به 365روز! البته که دراین جغرافیا باید روز به روز برنامه ریخت، چرا که در عمل فردا اصلا معنا ندارد. البته در هیچ کجا فردا اصلا معنا ندارد.

چشمانم را می بندم و سعی میکنم تصویری از سال پیش رو را ترسیم کنم، آممم.باید چیز جالبی باشد! 

تمام چیزی که واژه ای به نام "عید" برایم یادآور می شود این است که باید یک سیصد و شصت و پنج روز دیگرهم زندگی کنم، بخوانم بخوانم بخوانم، تماشا کنم، لمس کنم، تجربه کنم، زندگی کنم. عید برایم با دید و بازدید های غیردلخواه، بوسیدن های روی هوا و انسان هایی دور دور و دور معنا نمی شود. عید برایم تعطیلی مدرسه و استراحت دوهفته ای هم نیست. عید برایم حس نو شدن نیست، چون که نو شدنی درکار نیست. ادامه دادن است و ته نشین شدن بیشتر گردوغبارها.

برایم معنا ندارد که از آمدن یک فصل جدید شاد باشم، چرا که امروز با دیروز، لااقل از نظر آب و هوا هیچ فرقی ندارد. من دیشب همان ساعت همیشگی خوابیدم، صبح همان ساعت همیشگی بیدار شدم، همان نوشیدنی همیشگی را خوردم.و بله! همانطور که مجتبی شکوری می گفت، ما محکوم به تکراریم. آه می دانم! حرف هایم هیچ دلنشین نیست، شاید باید مینوشتم 'هشدار! خطر دیوانگی'.

.ولی دراین تکرار پوچ بی معنا، پی دلیل میگردیم، پی چیزی که صبح ها 6-7صبح مارا از تخت بکشد بیرون، که باعث شود ادامه دهیم بی آنکه بخواهیم تفنگ روی شقیقه مان بگذاریم. من خیلی دیر، خیلی دردناک، بعداز درهم پیچیدن ها، بعداز دیوانه شدن ها، یافتمش. شایدهم پیدا کردنش تظاهر باشد! اما کوچک ترین اهمیتی ندارد چرا که، کلش، کل زندگی همین پاندول بازی بین معناداربودن و بی معنایی است، که البته! دومی دراکثر مواقع می چربد.

واما 365 روز گذشته! چقدر زیاد بود! و چقدر طولانی. انگار به زمان زمینی نمی زیستم، انگار سنسورهای درک زمانم هنوز براساس سیاره ی خودم کار می کرد. دیر گذشت و اصلا آسان نگذشت. از مسائل بیرونی که همه هزاران خط می نویسند، هزاران نفر روایت می کنند، اما من اینجا میروم در نقش منتالیست و میخواهم به درونت نگاهی بیندازم. ببینم زنگار برنداشته باشی، قطعاتت سالم باشد.

نه عزیزم، هیچ چیزت مثل گذشته نیست، مهم تر از همه، واژه ها وقت بیرون جهیدن از دهانت لای چرخ دنده ها گیر می کنند. احساساتت درون کیسه ی برنج خاک میخورد. منطق! عقل! انگار این هارا رودست گذاشتی که دروقت نیاز بهشان چنگ بزنی، ها؟ خوب کردی عزیزم. 

98 خیلی بود. 98 بهترین سال بود. بهترین سال دراین نوزده سال عمرم. هرجاکه انسان خود خوردوخاک شیر شده اش را دانه دانه به هم بچسباند و صیقل دهد، شایسته این نیست که بگویی چه روزهای شگفت انگیزی را پشت سر گذاشته؟ نمیدانم روزها معنا داشت، یا من بودم که به آنها معنا دادم اما چیزی که اهمیت دارد این است که دیگر از سبک بودن وحشت دارم. "سبکی تحمل ناپذیر هستی". شاید این باراگر درا مرا مورد پرسش قرار دهد: بنابراین کدام را باید انتخاب کرد؟ سنگینی یا سبکی؟ بگویم که "سنگین ترین بار درعین حال نشان دهنده سنگین ترین فعالیت زندگی نیز هست. بار هرچه سنگین تر باشد، زندگی ما به زمین نزدیک تر، واقعی تر و حقیقی تراست."

وقتی نشستی یک گوشه ونه غصه ای دلت را لرزانده، نه ایده مخ پیچ جدیدی خواب شب را از تو گرفته، این آرامش! این آرامش مضحک پشیزی نمی ارزد، این آرامش خوب بودن نیست، این آرامش حرکت نکردن است. جست و جو نکردن است. 

تصمیم گرفته بودم اولین نوشته سال جدید، مسنجم تر باشد، اما باز هرچه درذهن بود بر کیبورد جاری شد. 

خب دیگر، ترموشیمی انتظار مرا می کشد.

آرزوی این را برای همه ی شمایی که مرامی خوانید دارم کهنمیدانم. آرزوی من چه به درد شماها میخورد آخه؟ :))

درعوض بیایید به این کنسرتو از یاخ گوش دهیم تا عیدمان مبارک شود! :) دریافت

از آفتاب گردان های باغمان.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Lauren مطبخ ارا فروش فوم پلی یورتان اخبار سئو و دیجیتال مارکتینگ منــجــــی عــــالـم بــــشـریــت دانلود فایل زندگی ایده ال یک سردفتر دوست من کتاب فروشگاه اینترنتی فیروزه ای