من امروز رنجور و گریان نشستم پیش مامان و بابا و تا تونستم گریه کردم.
مهسا زنگ زده بود و بهم این حقیقت رو گفت که هنوز خودم و توانایی هام رو اونقدر که باید باور ندارم.
باور و ایمان عمیق قلبی ندارم که میتونم خیلی بهتر از این حرف ها باشم.خیلی خیلی بهتر.اینکه هنوز اول شهر نیستم
آه ، اما من این میل شدید رو احساس میکنم مهسا.این خواستن عمیق رو.ولی حق باتوست!
من فقط میخوام سال بعد رشته ی موردعلاقم رو تو دانشگاهی که دوست دارم بخونم و همین.
+بابا بهم میگه: مثل کوه باش دخترم.هیچی نباید تورو سست کنه
یا آخرش میگه: حالا یعنی نمیخوای منو بوس کنی؟ *_*
باباومامان دلبر من.
درباره این سایت