صبحی که با برف و صدای گنجشک ها آغاز شد و زمزمه "ما که دیگه دادیم رفت تورو".

خواب دلپذیر شب و کابوس کاملا واقعیه الان.

و زندگی مجموعه ای از پارادوکس هاست. 

تقریبا دیگه به یقین رسیدم و تلخ و دردناکه، اما میتونم با تلخیش کنار بیام.

قلبم مچاله شده. اما.اما.آرومم. و همه چیز رو مثل همیشه به زمان می سپرم. رها میکنم. اما اما اما چطور میتونم این حس رو انکار کنم؟

این درد یک روز بالاخره تسکین پیدا میکنه. شایدم هیچوقت. باهاش نمیجنگم. در آغوش میگیرمش و میذارم دوره ش طی شه.

فقط میخوام این 5ماه و 11روز هم بگذرن هرچه سریعتر.

از این برهه ی زندگی، هرچند دوست داشتنیه، خسته شدم. و یکی از بزرگ ترین ریسک هاییه که تو زندگیم کردم.

خیلی متوجه ریسک کردنه نبودم تا وقتی با ریحون که بابل درس میخونه صحبت میکردیم و پرسید بهمن پارسال چند بودی؟ و من گفته بودم هفت و دیویست. و گفت: اوپس! خیلی شجاعی مائده.

حقیقت اینه که آدم سخت کوش تری بودم ولی دید الان رو نداشتم. تقریبا کور بودم. دیروز بعد مدت ها عدد 10 و نیم رو روی کرنومتر دیدم و دست آورد خوبیه. 

اما یقین امروز دردآور بود و هرچه این واژه رو تکرار کنم احساس درونیم منتقل نمیشه.آروم آروم محو میشم و عزیزم، این کار رو خواهم کرد.

این واژه های گنگ، جز برای چسبیدن به تنه تاریخ 3بهمن ارزش دیگه ای نداره. 

 

+فاطمه عزیزم; مطمئن نیستم این پست رو بخونی.اما این تنها دسترسی م به توئه درحال حاضر، دو روز دیگه تولدته و تبریک و هزار تبریک برای آغاز زیستنت.کلمات ادا نمیکنن ارادتم بهت رو. از این فاصله هزاران بغل به جبران الکن بودن قلمم. دوستدارت.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Pamela دانلود کتاب آموزش بوکس به زبان فارسی آژانس مسافرتی قصران گشت |تورهای مسافرتی | پیکاپ ویزا سایت رسمی استقلال گالری عکس وتصویر مهربانِ های همسرم :) کودکان کار مجله سبز Erin Life insurance Pasargad