خب! سلام!

فکرمیکنم قرن هاست برات ننوشتم و حقیقتا دلم برای نوشتن و خوندن تنگ شده. از کجا شروع کنم؟ خب بذار از این دوهفته برات بگم، عزیزم من بهت افتخار میکنم از خیلی جهات. از تلاشت برای اصلاح خیلی چیزها مثل شب دیرخوابیدن، صبح دیر بیدارشدن، ورزش نکردن، توجه نکردن به تغذیه، زیادبودن سوشال مدیا و. وخب تا اینجا موفقیت آمیز بوده. و البته بالابردن ساعت مطالعه که عمیقا بهم حس خوب میده!

بعضی وقتا مضطرب میشم و اریک وجودم بدترین فرضیه هارو رو میکنه و وحشتناک ترین احتمالات رو جلوی چشمم میاره ولی ما جفتمون خوب میدونیم که کمکی نمیکنه این فکرها و کنترل همه چیز، حداقل تو زندگی فردیت عزیزم، در دست خودته.

آم، پس فردا آزمون داریم و خب من براساس پلن خودم پیش رفتم و از این بابت خیالم راحته، ولی نمیتونم تضمینی برای اعداد بدم، میدونی یه وقتا حس میکنم یه سری ذهنیت ها درباره کنکور و به طورکلی زندگی مال من نیست. حتی واقعی و صدرصدی هم نیست اما میتونه مضطرب و بدبینم کنه. اینجاست که باید دوباره پازل هارو کنارهم بچینم و آرامشم رو به دست بیارم و خب گاهی موفق میشم و گاهی هم نه.

ولی عزیزم میخوام بهت بگم که هرجا که بودی، تو هرمقطعی، هر زمانی، دیدگاه هایی که پیدا کردی رو فراموش نکن. یادت بمونه راحت بهش نرسیدی که بخواد راحت توسط افکار تزریقی بقیه آدمها که اونها هم به طریقی بهش رسیدن و البته مناسب برای خودشونه، جایگزین بشه.

یعنی به عبارتی اون اصالت رو فراموش نکن.

حالم خوبه عزیزم. و بعد هزاران قرن فهمیدم که این کاملا درون توئه. میتونم بفهمم چی خوشحالم میکنه، چی برام مفیده، چی نیست و. میدونی اون حالت نسبی بودن همه چیز درذهنم، خیلی اوقات منو به دردسر میندازه، پس فکرکردم که شاید بهتره قوانین و چارچوب های ذهنی مخصوص خودم رو داشته باشم که درمواقع دشوار به کمکم بیاد و تصمیم گیری رو سهل کنه.

وای هرچه بیشتر مینویسم بیشتر دلتنگ کلمات و تق تق کیبرد میشم. کاش میتونستم ساعت ها برات بنویسم و از آمیخته شدن روحم با طبیعت بگم. اما باید دینی و زیستم رو مرور کنم تا خیالم کمی راحت شه.

عزیزم، دوهزار و شونصدبار گفتم که چقدر زیست رو دوست دارم و درهم تنیدگی موضوعاتش که خیلی وقت ها باعث میشم دلم بخواد فریاد بکشم رو میپرستم. عزیزم، برات از ادبیات بگم؟ از اینکه کدوم احمقی از دستور زبان خوشش میاد آخه!ولی من فکرمیکنم خیلی زیباست و میتونم بگم حتی از آرایه ادبی بیشتر دوستش دارم!

عزیزم من بازهم زمین نخوندم! واقعا متاسفم ولی حتما باید یه برنامه درست و حسابی براش بچینم! 

اوم. دیگه چی بگم؟

میدونی چهار ماه پیش که این وبلاگ رو میساختم، نه آزاد بودم، نه رها و نه خودم. فکرکردن برام درد داشت، احمق بودن نه! و من درمانده و مستاصل بودم.زندگی معنا نداشت، هیچ چیز معنا نداشت.

اما حالا، دستم رو مشت میکنم و فریاد میزنم: رها، آزاد، من!

بازهم فکرکردن درد داره ولی دردی که لذت هم داره، دردی که آگاهانه طلبش میکنی،

عزیزم یازهم احمقم، بازهم بی فکر و بی پروام، اما میدونی؟ دیگه عیبی نداره، چون زندگی مجموعه ای از همین چیزهاست. میفهمی عزیزم؟ زندگی همینه.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Morgan Rolondo عمران فارسی شمیم کامپیوتر دُنیا وَفا نَداره، اِی نورِ هَر دو دیدِه کابينت سازي نویسنده جوان فروشگاه آنلاین ابزار خواستگاری های من